حاجی یعقوب شاه

حاجی یوسف

حاجیا

حاجیانه

حاجیه

حاحونا

حاخام

<hr> مترادف حاد : بحرانی، خطرناک، وخیم، شدید، تند، سخت، مهلک، بران، تیز، بغرنج، دشوار، شاق، غامض، مشکل، برا، قاطع <hr> متضاد حاد : آسان، سهل، کند <hr> برابر پارسی : تند وتیز، بران، خشن، گذرنده

مترادف حاد : بحرانی، خطرناک، وخیم، شدید، تند، سخت، مهلک، بران، تیز، بغرنج، دشوار، شاق، غامض، مشکل، برا، قاطع متضاد حاد : آسان، سهل، کند برابر پارسی : تند وتیز، بران، خشن، گذرنده

حاد

حاد الزوایا

حادالزوایا

<hr> مترادف حادث : تازه، جدید، نو ، اتفاق، پیشامد، واقع، وقوع، آفریده ، مخلوق <hr> متضاد حادث : قدیم، آفریدگار، خالق <hr> برابر پارسی : پیشآمد

مترادف حادث : تازه، جدید، نو ، اتفاق، پیشامد، واقع، وقوع، آفریده ، مخلوق متضاد حادث : قدیم، آفریدگار، خالق برابر پارسی : پیشآمد

حادث

<hr> مترادف حادث شدن : پدیدآمدن، ظاهر شدن، پیدا شدن، ظهور کردن، ایجاد شدن، به وجود آمدن، خلق شدن، رخ دادن، به وقوع پیوستن، اتفاق افتادن <hr> برابر پارسی : روی دادن، پدید آمدن

مترادف حادث شدن : پدیدآمدن، ظاهر شدن، پیدا شدن، ظهور کردن، ایجاد شدن، به وجود آمدن، خلق شدن، رخ دادن، به وقوع پیوستن، اتفاق افتادن برابر پارسی : روی دادن، پدید آمدن

حادث شدن

حادثات

<hr> مترادف حادثه : اتفاق، پیشامد، تصادف، رخداد، رویداد، سانحه، عارضه، قضیه، ماجرا، مصیبت، واقعه، آسیب، بلا <hr> برابر پارسی : پیشامد، رویداد، پیش آمد ناگوار، پدیده، پیش آمد، رخداد

مترادف حادثه : اتفاق، پیشامد، تصادف، رخداد، رویداد، سانحه، عارضه، قضیه، ماجرا، مصیبت، واقعه، آسیب، بلا برابر پارسی : پیشامد، رویداد، پیش آمد ناگوار، پدیده، پیش آمد، رخداد

حادثه

<hr> مترادف حادثه جو : غوغاطلب، فتنه جو، ماجراجو، ماجراطلب، واقعه طلب، غوغایی، فتنه انگیز، مخاطره جو، مخاطره طلب <hr> متضاد حادثه جو : سلیم، سلیم النفس، مصلح، مصلحت جو، آرامش طلب

مترادف حادثه جو : غوغاطلب، فتنه جو، ماجراجو، ماجراطلب، واقعه طلب، غوغایی، فتنه انگیز، مخاطره جو، مخاطره طلب متضاد حادثه جو : سلیم، سلیم النفس، مصلح، مصلحت جو، آرامش طلب

حادثه جو

<hr> مترادف حادثه جویی : فتنه انگیزی، فتنه جویی، ماجراجویی، ماجراطلبی، واقعه طلبی، غوغاطلبی، مخاطره جویی، مخاطره طلبی <hr> برابر پارسی : بی باک

مترادف حادثه جویی : فتنه انگیزی، فتنه جویی، ماجراجویی، ماجراطلبی، واقعه طلبی، غوغاطلبی، مخاطره جویی، مخاطره طلبی برابر پارسی : بی باک

حادثه جویی

حادثه زای

حادر

حادره

حادق

<hr> مترادف حاده : بسته ، قائمه <hr> متضاد حاده : منفرجه، باز

مترادف حاده : بسته ، قائمه متضاد حاده : منفرجه، باز

حاده

حادور

<hr> مترادف حادی : حدی خوان، سرودخوان، شتربان، شترران

مترادف حادی : حدی خوان، سرودخوان، شتربان، شترران

حادی

حادی النجم

حادی عشر

حادید

حاذ

حاذت

حاذر

حاذرون

<hr> مترادف حاذق : آزموده، استاد، باتجربه، پخته، چیره دست، تیزهوش، زبردست، زیرک، کارآزموده، کاردان، ماهر، مجرب <hr> متضاد حاذق : بی تجربه، ناآزموده <hr> برابر پارسی : چیره دست، زبردست، کاردان

مترادف حاذق : آزموده، استاد، باتجربه، پخته، چیره دست، تیزهوش، زبردست، زیرک، کارآزموده، کاردان، ماهر، مجرب متضاد حاذق : بی تجربه، ناآزموده برابر پارسی : چیره دست، زبردست، کاردان

حاذق

حاذقی

حاذله

حاذه

حاذوره

حاذی

<hr> مترادف حار : داغ، سوزان، حاره، گرم سیری ، گرم <hr> متضاد حار : سردسیری، بارد، سرد

مترادف حار : داغ، سوزان، حاره، گرم سیری ، گرم متضاد حار : سردسیری، بارد، سرد

حار

حار رطب

حار یابس

حارات

حاران

<hr> برابر پارسی : رزمجو

حارب

<hr> مترادف حارث : برزگر، دهقان، زارع، فلاح، کشاورز، کشتکار، کشتگر <hr> متضاد حارث : مالک، ارباب <hr> برابر پارسی : کشاورز، برزگر، روستایی

مترادف حارث : برزگر، دهقان، زارع، فلاح، کشاورز، کشتکار، کشتگر متضاد حارث : مالک، ارباب برابر پارسی : کشاورز، برزگر، روستایی

واژه های حرف "ح" - لغت نامه دهخدا