حدقل

حدقله

<hr> مترادف حدقه : سیاهی چشم، مردمک، مردمک چشم، خانه چشم، چشم خانه، کاسه چشم، حفره چشم <hr> برابر پارسی : کاسه چشم

مترادف حدقه : سیاهی چشم، مردمک، مردمک چشم، خانه چشم، چشم خانه، کاسه چشم، حفره چشم برابر پارسی : کاسه چشم

حدقه

حدقی

حدل

حدلاء

حدلقه

حدله

حدلی

حدم

حدمه

حدنبدی

حده

حدو

حدواء

<hr> مترادف حدوث : پیدایش، نوپیدایی، نوظهوری ، وقوع، اتفاق افتادن، روی دادن، به وجود آمدن، حادث شدن، پدیدآمدن، ایجاد شدن <hr> متضاد حدوث : قدم

مترادف حدوث : پیدایش، نوپیدایی، نوظهوری ، وقوع، اتفاق افتادن، روی دادن، به وجود آمدن، حادث شدن، پدیدآمدن، ایجاد شدن متضاد حدوث : قدم

حدوث

حدوث ذاتی

حدوث زمانی

حدوث عالم

حدوثت

حدوج

<hr> برابر پارسی : نزدیک به، نزدیک، کم و بیش

برابر پارسی : نزدیک به، نزدیک، کم و بیش

حدود

حدود العالم

حدوداء

حدودالعالم

<hr> برابر پارسی : اندازهای

حدودی

حدور

حدوره

حدوری

حدوق

حدول

حدولق

حدوله

حدی

حدیا

حدیباء

حدیبیه

<hr> مترادف حدیث : داستان، روایت، قصه، واقعه، رویداد، ماجرا، گفته، سخن، خبر، قول ، تازه، جدید، نو <hr> متضاد حدیث : عمل، کهنه <hr> برابر پارسی : گفتار، سخن، سروا، گفت، داستان

مترادف حدیث : داستان، روایت، قصه، واقعه، رویداد، ماجرا، گفته، سخن، خبر، قول ، تازه، جدید، نو متضاد حدیث : عمل، کهنه برابر پارسی : گفتار، سخن، سروا، گفت، داستان

واژه های حرف "ح" - لغت نامه دهخدا