فازکمیروز

فازی

فازیس

فازیست

فاس

فاسا

فاسان

فاستدن

فاسترن

فاستره

فاسترک

فاستونی

فاسج

فاسخ

<hr> مترادف فاسد : تبهکار، ضال، طالح، فاجر، فاسق، گمراه، مخبط، منحرف، منحط، ناخلف، هرزه، هرزه کار، تباه، خراب، ضایع، معیوب، ناسالم، پوسیده، گندیده، لهیده، له، باطل، غلط <hr> متضاد فاسد : سالم، صالح <hr> برابر پارسی : پوسیده، تباه، گندیده، هرزه، پتیاره

مترادف فاسد : تبهکار، ضال، طالح، فاجر، فاسق، گمراه، مخبط، منحرف، منحط، ناخلف، هرزه، هرزه کار، تباه، خراب، ضایع، معیوب، ناسالم، پوسیده، گندیده، لهیده، له، باطل، غلط متضاد فاسد : سالم، صالح برابر پارسی : پوسیده، تباه، گندیده، هرزه، پتیاره

فاسد

<hr> برابر پارسی : زشت خو، بد خو، تبه خو

برابر پارسی : زشت خو، بد خو، تبه خو

فاسد الاخلاق

فاسد العقیده

فاسد المال

فاسد المزاج

فاسد ساختن

<hr> برابر پارسی : پوسیدن

فاسد شدن

<hr> برابر پارسی : تباه

فاسد کردن

فاسد گردانیدن

فاسدالاخلاق

فاسدالعقیده

فاسدالمآل

فاسدالمزاج

فاسده

فاسرا

فاسطامایی

فاسطره

فاسغانیون

<hr> مترادف فاسق : بدپیشه، بی تقوا، بی عفاف، بی ناموس، تبهکار، رفیق، رفیقه، زناکار، فاجر، فاسد، لات، معشوق، معشوقه، نابکار، ناپارسا، نادرست، نامتقی، هرزه <hr> متضاد فاسق : صالح <hr> برابر پارسی : تردامن، گناهمند

مترادف فاسق : بدپیشه، بی تقوا، بی عفاف، بی ناموس، تبهکار، رفیق، رفیقه، زناکار، فاجر، فاسد، لات، معشوق، معشوقه، نابکار، ناپارسا، نادرست، نامتقی، هرزه متضاد فاسق : صالح برابر پارسی : تردامن، گناهمند

واژه های حرف "ف" - لغت نامه دهخدا