دانشنامه آزاد فارسی

مسیله گویی

مسینا استان

مسینا تنگه

مسینا جوزپه

مسینجر فیلیپ

مسیه شارل

مسیولیت مدنی

مش اسماعیل

<hr> مترادف مشاجره : اختلاف، بگومگو، جدال، جدل، جنگ، دعوا، ستیز، ستیزه، ستیزگری، کشمکش، نزاع، ستیزیدن، نزاع کردن <hr> متضاد مشاجره : مصالحه <hr> برابر پارسی : ستیز، کشمکش، برخورد، گفتگوی تند

مترادف مشاجره : اختلاف، بگومگو، جدال، جدل، جنگ، دعوا، ستیز، ستیزه، ستیزگری، کشمکش، نزاع، ستیزیدن، نزاع کردن متضاد مشاجره : مصالحه برابر پارسی : ستیز، کشمکش، برخورد، گفتگوی تند

مشاجره

مشار حسن

مشار خان بابا

مشارالدوله حکمت نظام الدین

مشارع و المطارحات

مشارق الدراری

<hr> مترادف مشارکت : انبازی، سهم بری، شراکت، شرکت کردن، انبازی کردن <hr> برابر پارسی : همدستی، همکاری، هنبازی، میانوندی، هم انبازی

مترادف مشارکت : انبازی، سهم بری، شراکت، شرکت کردن، انبازی کردن برابر پارسی : همدستی، همکاری، هنبازی، میانوندی، هم انبازی

مشارکت

<hr> مترادف مشاع : شریکی، مشترک، ملک مشترک، تقسیم نشده <hr> متضاد مشاع : مفروز

مترادف مشاع : شریکی، مشترک، ملک مشترک، تقسیم نشده متضاد مشاع : مفروز

مشاع

<hr> مترادف مشاعر : حواس، شعور، مشعرها

مترادف مشاعر : حواس، شعور، مشعرها

مشاعر

<hr> مترادف مشاعره : مسابقه شعرخوانی <hr> برابر پارسی : چامه خوا نی

مترادف مشاعره : مسابقه شعرخوانی برابر پارسی : چامه خوا نی

مشاعره

<hr> مترادف مشاهده : دید، دیدار، رویت، مشاهدت، معاینه، نظارت، نظاره، نظر، نگاه، نگرش، دیدن، نظاره کردن، نگاه کردن، نگریستن <hr> برابر پارسی : نگاه، دیدن، نگرش، دید، نگرش، برنگری، نگریستن، هم بینی

مترادف مشاهده : دید، دیدار، رویت، مشاهدت، معاینه، نظارت، نظاره، نظر، نگاه، نگرش، دیدن، نظاره کردن، نگاه کردن، نگریستن برابر پارسی : نگاه، دیدن، نگرش، دید، نگرش، برنگری، نگریستن، هم بینی

مشاهده

مشاهده مشارکتی

مشاوره وراثتی

مشاکل بحر

مشایخ فریدنی محمدحسین

مشایخی جمشید

مشایخی رضا

مشایخی علیرضا

<hr> مترادف مشبهه : اهل تشبیه، تشبیه گرا، تشبیه کننده

مترادف مشبهه : اهل تشبیه، تشبیه گرا، تشبیه کننده

مشبهه

مشبک کاری

مشت زنان قیام

مشت زنی

مشت قدرتمند

مشتاق اصفهانی میرسیدعلی

مشتروویچ ایوان

مشترک المقیاس

<hr> برابر پارسی : همسود

مشترک المنافع

مشترک المنافع روز

مشترک المنافع کنفرانس

مشترک لفظی و معنوی

<hr> مترادف مشتری : بایع، خریدار، طرفدار، خواهان، خواستار، مایل، ارباب رجوع، برجیس <hr> برابر پارسی : خریدار، اورمزد، هرمز

مترادف مشتری : بایع، خریدار، طرفدار، خواهان، خواستار، مایل، ارباب رجوع، برجیس برابر پارسی : خریدار، اورمزد، هرمز

مشتری

مشتری قراباغی محمد

مشتری مشهدی

<hr> مترادف مشتق : اشتقاق یافته، برگرفته، برآمده، جداگردیده <hr> برابر پارسی : برگرفته، برآمده، به دست آمده، جداشده، آمده از، شیب، فرامده

مترادف مشتق : اشتقاق یافته، برگرفته، برآمده، جداگردیده برابر پارسی : برگرفته، برآمده، به دست آمده، جداشده، آمده از، شیب، فرامده

واژه های حرف "م" - دانشنامه آزاد فارسی