فرهنگ عمید

حکم ران

حکم رانی

<hr> مترادف حکم فرما : غالب، مستولی، مسلط، حاکم، فرمانروا

مترادف حکم فرما : غالب، مستولی، مسلط، حاکم، فرمانروا

حکم فرما

حکم نامه

<hr> مترادف حکما : حکمت دانان، حکیمان، دانایان، فلسفه دانان، فلاسفه، دانشمندان، فیلسوفان، عالمان، علما، فرزانگان، خردورزان ، طبیبان، پزشکان <hr> متضاد حکما : جهال <hr> برابر پارسی : فرزانگان

مترادف حکما : حکمت دانان، حکیمان، دانایان، فلسفه دانان، فلاسفه، دانشمندان، فیلسوفان، عالمان، علما، فرزانگان، خردورزان ، طبیبان، پزشکان متضاد حکما : جهال برابر پارسی : فرزانگان

حکما

<hr> مترادف حکمت : تصوف، علم برین، مابعدالطبیعه، فلسفه، عرفان، خرد، دانایی، فرزانگی، کمال، علم، فرزان، معرفت، پند، اندرز، دلیل، علت، سبب، مشیت الهی، علم الهی <hr> برابر پارسی : فرزان، فرزانش، فرزانگی

مترادف حکمت : تصوف، علم برین، مابعدالطبیعه، فلسفه، عرفان، خرد، دانایی، فرزانگی، کمال، علم، فرزان، معرفت، پند، اندرز، دلیل، علت، سبب، مشیت الهی، علم الهی برابر پارسی : فرزان، فرزانش، فرزانگی

حکمت

حکمت آمیز

حکمت آیین

حکمت امیز

حکمت ایین

<hr> مترادف حکمران : استاندار، امیر، حاکم، فرماندار، فرمانروا، والی، حکم روا، حکومتگر، حکم رانی | استاندار، امیر، حاکم، فرماندار، فرمانروا، والی، حکم روا، حکومتگر، حکم رانی <hr> برابر پارسی : فرمانروا، فرمانده

مترادف حکمران : استاندار، امیر، حاکم، فرماندار، فرمانروا، والی، حکم روا، حکومتگر، حکم رانی | استاندار، امیر، حاکم، فرماندار، فرمانروا، والی، حکم روا، حکومتگر، حکم رانی برابر پارسی : فرمانروا، فرمانده

حکمران

<hr> مترادف حکمیت : داوری، قضاوت، میانجیگری، وساطت، نظریه، رای <hr> برابر پارسی : داوری

مترادف حکمیت : داوری، قضاوت، میانجیگری، وساطت، نظریه، رای برابر پارسی : داوری

حکمیت

<hr> مترادف حکه : آبنه، اگزما، جرب، خارش، سودا

مترادف حکه : آبنه، اگزما، جرب، خارش، سودا

حکه

<hr> مترادف حکومت : امارت، پادشاهی، حکمرانی، دولت، ریاست، سلطنت، صدارت، فرمانروایی، وزارت <hr> برابر پارسی : فرمانروایی، سالاری، فرماندهی، فرمان روایی

مترادف حکومت : امارت، پادشاهی، حکمرانی، دولت، ریاست، سلطنت، صدارت، فرمانروایی، وزارت برابر پارسی : فرمانروایی، سالاری، فرماندهی، فرمان روایی

حکومت

<hr> مترادف حکیم : عارف، فیلسوف، دانش پژوه، دانشمند، دانشور، عالم، فاضل، فرجاد، پزشک، حکیم باشی، طبیب، عاقل، فرزانه، دانا <hr> متضاد حکیم : جاهل، بیمار، مریض <hr> برابر پارسی : فرزانه، آگاه، خردمند، دانا

مترادف حکیم : عارف، فیلسوف، دانش پژوه، دانشمند، دانشور، عالم، فاضل، فرجاد، پزشک، حکیم باشی، طبیب، عاقل، فرزانه، دانا متضاد حکیم : جاهل، بیمار، مریض برابر پارسی : فرزانه، آگاه، خردمند، دانا

حکیم

حکیم باشی

<hr> مترادف حکیمانه : حکمت آمیز، خردمندانه، عاقلانه، عقلایی <hr> متضاد حکیمانه : سفیهانه

مترادف حکیمانه : حکمت آمیز، خردمندانه، عاقلانه، عقلایی متضاد حکیمانه : سفیهانه

حکیمانه

حکیمه

<hr> مترادف حی : انسان، بشر، جاندار، زنده ، شاهد، ایل، قبیله <hr> متضاد حی : میت <hr> برابر پارسی : زنده

مترادف حی : انسان، بشر، جاندار، زنده ، شاهد، ایل، قبیله متضاد حی : میت برابر پارسی : زنده

حی

<hr> مترادف حیا : آزرم، حجب، خجلت، شرمساری، شرم، عار، ملاحظه، باران، مطر <hr> برابر پارسی : شرم، آزرم

مترادف حیا : آزرم، حجب، خجلت، شرمساری، شرم، عار، ملاحظه، باران، مطر برابر پارسی : شرم، آزرم

حیا

<hr> مترادف حیات : بود، تعیش، جان، زندگانی، زندگی، زیست، طول عمر، عمر <hr> متضاد حیات : ممات <hr> برابر پارسی : زندگانی، زندگی، زیست، هستی

مترادف حیات : بود، تعیش، جان، زندگانی، زندگی، زیست، طول عمر، عمر متضاد حیات : ممات برابر پارسی : زندگانی، زندگی، زیست، هستی

حیات

<hr> مترادف حیات بخش : زندگی بخش، هستی بخش، حیات انگیز <hr> متضاد حیات بخش : مرگ آور، مهلک

مترادف حیات بخش : زندگی بخش، هستی بخش، حیات انگیز متضاد حیات بخش : مرگ آور، مهلک

حیات بخش

حیازت

حیازیم

حیاض

<hr> مترادف حیاط : رحبه، ساحت، صحن، فضا، محوطه <hr> برابر پارسی : چهار دیواری، دیواربست، سرا، میان سرا

مترادف حیاط : رحبه، ساحت، صحن، فضا، محوطه برابر پارسی : چهار دیواری، دیواربست، سرا، میان سرا

حیاط

حیاطت

حیال

حیاکت

حیتان

<hr> مترادف حیث : بابت، جهت، لحاظ، جا، هرجا، هرکجا <hr> برابر پارسی : جا، هر کجا، آنجا که

مترادف حیث : بابت، جهت، لحاظ، جا، هرجا، هرکجا برابر پارسی : جا، هر کجا، آنجا که

حیث

<hr> مترادف حیثیت : آبرو، اعتبار، پرستیژ، ارزش، عرض، وجهه، اسلوب، وضع، حال <hr> برابر پارسی : آبرو، ارزش

مترادف حیثیت : آبرو، اعتبار، پرستیژ، ارزش، عرض، وجهه، اسلوب، وضع، حال برابر پارسی : آبرو، ارزش

حیثیت

<hr> مترادف حیدر : اسد، شیر، ضیغم، لیث، هژبر

مترادف حیدر : اسد، شیر، ضیغم، لیث، هژبر

حیدر

حیدری

<hr> مترادف حیران : آسیمه، آسیمه سر، بی قرار، خیره، درمانده، سرگردان، سرگشته، شیفته، فرومانده، گیج، مبهوت، متحیر، مدهوش، مردد، واله، هاج وواج، حیرت زده <hr> برابر پارسی : سرگردان، سرگشته، هاج و واج

مترادف حیران : آسیمه، آسیمه سر، بی قرار، خیره، درمانده، سرگردان، سرگشته، شیفته، فرومانده، گیج، مبهوت، متحیر، مدهوش، مردد، واله، هاج وواج، حیرت زده برابر پارسی : سرگردان، سرگشته، هاج و واج

حیران

<hr> مترادف حیرت : آشفتگی، اعجاب، بهت، تحیر، تذبذب، تردید، تعجب، دودلی، سرگردانی، سرگشتگی، شگفتی، گیجی <hr> برابر پارسی : شگفتی

مترادف حیرت : آشفتگی، اعجاب، بهت، تحیر، تذبذب، تردید، تعجب، دودلی، سرگردانی، سرگشتگی، شگفتی، گیجی برابر پارسی : شگفتی

حیرت

<hr> مترادف حیرت انگیز : تعجب آور، حیرت آور، شگفت آمیز، شگفت آور، شگفت انگیز، عجیب، غریب، محیر، محیرالعقول <hr> برابر پارسی : شگفت انگیز

مترادف حیرت انگیز : تعجب آور، حیرت آور، شگفت آمیز، شگفت آور، شگفت انگیز، عجیب، غریب، محیر، محیرالعقول برابر پارسی : شگفت انگیز

حیرت انگیز

<hr> مترادف حیز : جا، محل، مکان، کرانه <hr> برابر پارسی : هیز، نامرد، چشم چران

مترادف حیز : جا، محل، مکان، کرانه برابر پارسی : هیز، نامرد، چشم چران

حیز

حیزوم

حیص

<hr> مترادف حیص و بیص : جریان، حین، گیرودار، میانه <hr> برابر پارسی : کشاکش

مترادف حیص و بیص : جریان، حین، گیرودار، میانه برابر پارسی : کشاکش

حیص و بیص

حیص وبیص

<hr> مترادف حیض : بی نمازی، رگل، طمث، قاعدگی <hr> برابر پارسی : دَشتان

مترادف حیض : بی نمازی، رگل، طمث، قاعدگی برابر پارسی : دَشتان

حیض

حیطان

<hr> مترادف حیطه : چهارچوب، حوزه، شمول، قلمرو، کادر، محدوده، محوطه، پهنه، میدان، گستره <hr> برابر پارسی : گستره

مترادف حیطه : چهارچوب، حوزه، شمول، قلمرو، کادر، محدوده، محوطه، پهنه، میدان، گستره برابر پارسی : گستره

حیطه

<hr> مترادف حیف : آه، افسوس، دریغ، جور، ستم، ظلم ، انتقام <hr> متضاد حیف : داد <hr> برابر پارسی : افسوس، دریغ، آخ

مترادف حیف : آه، افسوس، دریغ، جور، ستم، ظلم ، انتقام متضاد حیف : داد برابر پارسی : افسوس، دریغ، آخ

حیف

<hr> مترادف حیل : حیله ها، نیرنگ ها، ترفندها، چاره ها، دستان ها، چاره گری ها، شگردها، فنون، فن مکانیک

مترادف حیل : حیله ها، نیرنگ ها، ترفندها، چاره ها، دستان ها، چاره گری ها، شگردها، فنون، فن مکانیک

حیل

<hr> مترادف حیله : احتیال، تزویر، تغابن، تلبیس، چاره، حقه، حیلت، خدعه، دستان، دغا، دوال، ریا، سالوس، شعبده، شید، ظاهرنمایی، غدر، فریب، فسوس، فن، فند، کید، مکر، نیرنگ <hr> برابر پارسی : تزویر، نیرنگ، فسون، ترفند، شیله، فریب

مترادف حیله : احتیال، تزویر، تغابن، تلبیس، چاره، حقه، حیلت، خدعه، دستان، دغا، دوال، ریا، سالوس، شعبده، شید، ظاهرنمایی، غدر، فریب، فسوس، فن، فند، کید، مکر، نیرنگ برابر پارسی : تزویر، نیرنگ، فسون، ترفند، شیله، فریب

واژه های حرف "ح" - فرهنگ عمید