بازیکن حائل

بازیکن رها

بازیکن محوری

بازیکن میانی

بازیکن میانی راست

بازیکن میانی وسط

بازیکن میانی چپ

بازیکن پیرامونی

بازیکن گوش

<hr> مترادف بازیگر : آرتیست، بازیکن، ستاره، هنرپیشه، هنرمند ، بازی کن، نقش پرداز، نیرنگ باز، فریب کار، حقه باز <hr> متضاد بازیگر : تماشاچی، تماشاگر، تماشایی

مترادف بازیگر : آرتیست، بازیکن، ستاره، هنرپیشه، هنرمند ، بازی کن، نقش پرداز، نیرنگ باز، فریب کار، حقه باز متضاد بازیگر : تماشاچی، تماشاگر، تماشایی

بازیگر

بازیگر 1

بازیگر 2

بازیگر اصلی

بازیگر اصلی زن

بازیگر اصلی مرد

بازیگر ذخیره

بازیگر مکمل زن

بازیگر مکمل مرد

بازیگر نقش اول

بازیگر نقش اول زن

بازیگر نقش اول مرد

بازیگر نقش دوم زن

بازیگر نقش دوم مرد

بازیگر نمایش ایمایی

بازیگر کلا

بازیگر کمدی

بازیگرافزار

بازیگری

<hr> مترادف بازیگوش : بازی دوست، سربه هوا، تفنن جو، شیطان، متفنن <hr> متضاد بازیگوش : آرام، عاقل، معقول

مترادف بازیگوش : بازی دوست، سربه هوا، تفنن جو، شیطان، متفنن متضاد بازیگوش : آرام، عاقل، معقول

بازیگوش

بازیگوشی کردن

<hr> مترادف باس : بیم، ترس، هراس، خشم، هیبت، غضب

مترادف باس : بیم، ترس، هراس، خشم، هیبت، غضب

باس

باس تر

باس فره کانس

باس کدو

باس کله

باسا

باسار

باسامان

باسانو

باساوا

باست

باستار

<hr> مترادف باستان : دیرین، دیرینه، عتیق، کهن، گذشته <hr> متضاد باستان : نو، نوین، جدید

مترادف باستان : دیرین، دیرینه، عتیق، کهن، گذشته متضاد باستان : نو، نوین، جدید

واژه های حرف "ب" - فرهنگ فارسی