جلال جعفر

جلال درکانی

جلال شیروانی

جلال عضد

جلال لو

جلال منشی

جلال وند

جلال کیا

جلال یمنی

<hr> مترادف جلالت : بزرگواری، بزرگی، دبدبه، شکوه، فر، فره، کوکبه

مترادف جلالت : بزرگواری، بزرگی، دبدبه، شکوه، فر، فره، کوکبه

جلالت

جلالت ماب

جلاله

جلالی

جلالین

جلالیه

جلان

جلانی

جلاه

جلاهق

جلاکاری

جلای ابریشمی

جلای الماسی

جلای بیابانی

جلای رزینی

جلای شبه فلزی

جلای شیشه ای

جلای صدفی

جلای غیرفلزی

جلای فلزی

جلای مات

جلای چرب

جلایر

<hr> مترادف جلب : احضاریه، احضار، توقیف، جذب، ربایش، آوردن، بردن، کشیدن | حقه باز، دغل، متقلب، محیل، مکار، نادرست، پست، خوار، دون، زبون، سفله، فرومایه، روسپی، زناکار، غر، فاحشه، قحبه، هرجایی <hr> متضاد جلب : دفع | <hr> برابر پارسی : بازداشت، بد سرشت، بد کاره، ترفندگر، دغل کار، فراخوانی، کشیدن، گرفتن، واکش

مترادف جلب : احضاریه، احضار، توقیف، جذب، ربایش، آوردن، بردن، کشیدن | حقه باز، دغل، متقلب، محیل، مکار، نادرست، پست، خوار، دون، زبون، سفله، فرومایه، روسپی، زناکار، غر، فاحشه، قحبه، هرجایی متضاد جلب : دفع | برابر پارسی : بازداشت، بد سرشت، بد کاره، ترفندگر، دغل کار، فراخوانی، کشیدن، گرفتن، واکش

جلب

<hr> برابر پارسی : واکشیدن

جلب کردن

<hr> مترادف جلباب : پوشه، حائل، حاجز، سجاف، غشا، قشر، پوشش، حجاب، ستر، پیراهن، جامه

مترادف جلباب : پوشه، حائل، حاجز، سجاف، غشا، قشر، پوشش، حجاب، ستر، پیراهن، جامه

واژه های حرف "ج" - فرهنگ فارسی