فرهنگ فارسی

<hr> برابر پارسی : دانه، بنشن، دانگیها

برابر پارسی : دانه، بنشن، دانگیها

حبوبات

حبوبه

حبوبی

حبور

حبوس

حبوط

حبوه

حبوه بستن

حبک

حبۀ حفظ شده

حبی

حبی زافریه

<hr> مترادف حبیب : خلیل، دوستدار، دوست، رفیق، محب، محبوب، معشوق، یار ، ولیّ <hr> متضاد حبیب : دلازار، رقیب، عدو، دشمن <hr> برابر پارسی : دوست، دوست داشتنی، یار

مترادف حبیب : خلیل، دوستدار، دوست، رفیق، محب، محبوب، معشوق، یار ، ولیّ متضاد حبیب : دلازار، رقیب، عدو، دشمن برابر پارسی : دوست، دوست داشتنی، یار

حبیب

حبیب اباد

حبیب افندی سعد

حبیب السیر

حبیب الغزی

حبیب الله

حبیب الله اصفهانی

حبیب الله خان

حبیب الله ذوالفنون

حبیب الله ساوجی

حبیب راعی

حبیب سجستانی

حبیب عبسی

حبیب عجمی

حبیب عنزی

حبیب مالکی

حبیب کاتب

حبیبه

حبیبه سلطان

حبیبی

حبیر

حبیش

حبیش تفلیسی

حبیل

حبین

حبیه

حت

حتار

حتام

حتر

حتش

حتف

حتل

حتم

<hr> برابر پارسی : بی گمان، بی سخن، هر آینه، باری، به ناگزیر، به راستی، بی گفتگو، بایسته، باید

برابر پارسی : بی گمان، بی سخن، هر آینه، باری، به ناگزیر، به راستی، بی گفتگو، بایسته، باید

حتما

<hr> مترادف حتمی : جزمی، بطورحتم، بی گمان، جزم، قطعی، یقینی، بایسته، ضروری <hr> متضاد حتمی : محتمل <hr> برابر پارسی : بایست، بایسته، بی چون و چرا، رخ دادنی، سد درسد

مترادف حتمی : جزمی، بطورحتم، بی گمان، جزم، قطعی، یقینی، بایسته، ضروری متضاد حتمی : محتمل برابر پارسی : بایست، بایسته، بی چون و چرا، رخ دادنی، سد درسد

حتمی

واژه های حرف "ح" - فرهنگ فارسی