واانگیزش

واایستادن

واایستی

واب

وابا

وابارش اَبربه اَبر

وابر

وابردن

وابریدن

وابستن

<hr> مترادف وابسته : خویش، خویشاوند، قریب، قوم، متعلق، منسوب، غیرمستقل، بسته، متوقف، مربوط، مشروط، منوط، موقوف، تابع، مطیع، منقاد، پابند، طفیلی، متصل، مرتبط، ملحق، اتاشه <hr> متضاد وابسته : مستقل

مترادف وابسته : خویش، خویشاوند، قریب، قوم، متعلق، منسوب، غیرمستقل، بسته، متوقف، مربوط، مشروط، منوط، موقوف، تابع، مطیع، منقاد، پابند، طفیلی، متصل، مرتبط، ملحق، اتاشه متضاد وابسته : مستقل

وابسته

وابسته بودن

وابسته سازی

وابسته شدن

<hr> مترادف وابستگان : اتباع، اقربا، اقوام، خویشاوندان، متعلقان، نزدیکان <hr> متضاد وابستگان : بیگانگان

مترادف وابستگان : اتباع، اقربا، اقوام، خویشاوندان، متعلقان، نزدیکان متضاد وابستگان : بیگانگان

وابستگان

<hr> مترادف وابستگی : ارتباط، انس، بستگی، پیوستگی، تعلق، تعلق خاطر، رابطه، علاقه، علقه

مترادف وابستگی : ارتباط، انس، بستگی، پیوستگی، تعلق، تعلق خاطر، رابطه، علاقه، علقه

وابستگی

وابستگی آوری

وابستگی به مادۀ استنشاقی

وابستگی به مواد

وابستگی سازمانی پدیدآور

وابستگی شیمیایی

وابستگی متقابل

وابط

وابل

وابله

وابن

وابند

وابهارش

وابهاره کردن

وابوسیدن

وابَسپارش

وابُرزن

وابینی

<hr> مترادف وات : کلمه، واژه، سخن، پوستین <hr> برابر پارسی : نیروی کهرب، توانه، نویسه

مترادف وات : کلمه، واژه، سخن، پوستین برابر پارسی : نیروی کهرب، توانه، نویسه

واژه های حرف "و" - فرهنگ فارسی