فارسی به انگلیسی

حفر کردن با مته

حفر کننده

<hr> مترادف حفره : سوراخ، گودال، چاله، مغاک، گور، قبر <hr> برابر پارسی : سوراخ، چاله، گودال، مغاک

مترادف حفره : سوراخ، گودال، چاله، مغاک، گور، قبر برابر پارسی : سوراخ، چاله، گودال، مغاک

حفره

حفره (کالبد شناسی)

حفره (گیاه شناسی - جانور شناسی)

حفره ای

حفره حسی (پزشکی)

حفره حقه ای

حفره دار

حفره دار کردن

حفره دارشدن

حفره شکم

حفره شکمی

حفره کله قندی

حفره کوچک در سنگ های آتشفشانی

<hr> مترادف حفریات : کاوشهای باستان شناسی

مترادف حفریات : کاوشهای باستان شناسی

حفریات

حفریات (باستان شناسی)

<hr> مترادف حفظ : صیانت، محارست، محافظت، نگهداری، پشتیبانی، حمایت، ازبر کردن، به خاطر سپردن ، بر، به خاطرسپاری، ضبط، پاس، یاد، ذهن، خاطر، حافظه <hr> متضاد حفظ : فراموش کردن، ذهول <hr> برابر پارسی : نگهداری، از بر، یادسپاری، نگهبانی

مترادف حفظ : صیانت، محارست، محافظت، نگهداری، پشتیبانی، حمایت، ازبر کردن، به خاطر سپردن ، بر، به خاطرسپاری، ضبط، پاس، یاد، ذهن، خاطر، حافظه متضاد حفظ : فراموش کردن، ذهول برابر پارسی : نگهداری، از بر، یادسپاری، نگهبانی

حفظ

<hr> برابر پارسی : بهداشت

حفظ الصحه

حفظ الغیب

حفظ جان

حفظ ساختمان و تجهیزات و ماشین آلات

حفظ ظاهرکردن

<hr> مترادف حفظ کردن : نگه داشتن، نگاه داشتن، محافظت کردن، از بر کردن، آموختن، یاد گرفتن، ضبط کردن، ابقا کردن <hr> برابر پارسی : از بر کردن

مترادف حفظ کردن : نگه داشتن، نگاه داشتن، محافظت کردن، از بر کردن، آموختن، یاد گرفتن، ضبط کردن، ابقا کردن برابر پارسی : از بر کردن

حفظ کردن

حفظ کردن از حرارت

حفظ کردن از خطر

حفظ کردن از نور

حفظ کردن با جاخالی دادن

حفظ کردن با سرد نگهداشتن

حفظ کردنی

حفظ کننده

<hr> مترادف حفظی : به خاطرسپردنی، حفظکردنی، حفظشده

مترادف حفظی : به خاطرسپردنی، حفظکردنی، حفظشده

حفظی

حفید

حفیر (مجازی)

<hr> مترادف حق : آفریدگار، الله، باریتعالی، پروردگار، خدا، حقیقت، راستی، صدق، واقع، درست، راست، روا، واقعی، انصاف، عدل، قسط، منصفت، داد، عادلانه، سزا، نصیب ، بهره، مزد، ملک، مال، حقوق، سزاوار، بایسته، سزاواری، شایس <hr> متضاد حق : خطا، ناحق <hr> برابر پارسی : هوده، داد، روا، راست و درست، درست، راست، سزا، هده، هُده

مترادف حق : آفریدگار، الله، باریتعالی، پروردگار، خدا، حقیقت، راستی، صدق، واقع، درست، راست، روا، واقعی، انصاف، عدل، قسط، منصفت، داد، عادلانه، سزا، نصیب ، بهره، مزد، ملک، مال، حقوق، سزاوار، بایسته، سزاواری، شایس متضاد حق : خطا، ناحق برابر پارسی : هوده، داد، روا، راست و درست، درست، راست، سزا، هده، هُده

حق

حق اجاره

حق ارتفاق

حق ارشدیت

حق استثنایی

حق اشتراک مطبوعات

حق اظهار نظر

حق الارض

حق الامتیاز

حق الامتیاز نفت

حق التالیف

حق التحریر

<hr> مترادف حق التدریس : آموزانه <hr> متضاد حق التدریس : حق التحقیق <hr> برابر پارسی : آموزانه

مترادف حق التدریس : آموزانه متضاد حق التدریس : حق التحقیق برابر پارسی : آموزانه

واژه های حرف "ح" - فارسی به انگلیسی