objective ratings

objective risk

objective statement

objective territoriality

objective test

objective tinnitus

<hr> جنانکه در خارجمعقول باشد، با داشتن وجود خارجی، بطورواقعی یا خارجی

جنانکه در خارجمعقول باشد، با داشتن وجود خارجی، بطورواقعی یا خارجی

objectively

objectively speaking

objectives

objectivist

<hr> معنی : واقعیت، هستی، مادیت، عینی بودن، بیطرفی و بی نظری <hr> معانی دیگر : بی غرضی، بی نظری، نا سوی داری، بی طرفی، انصاف

معنی : واقعیت، هستی، مادیت، عینی بودن، بیطرفی و بی نظری معانی دیگر : بی غرضی، بی نظری، نا سوی داری، بی طرفی، انصاف

objectivity

objectivity is our golden rule

objectiyfing

objects

objects of translation

objectsin space

objectve

oblate spheroid

obler

obles

<hr> معنی : متعهد و ملتزم کردن، در محظور قرار دادن، ضامن سپردن، تکلیف کردن <hr> معانی دیگر : ملزم کردن، موظف کردن، متعهد کردن، ناگزیر کردن، ناچار کردن، وا داشتن، بایاندن، (زیست شناسی) اجباری، لازم، واداشته، زیر بار منت، مدیون، ضروری

معنی : متعهد و ملتزم کردن، در محظور قرار دادن، ضامن سپردن، تکلیف کردن معانی دیگر : ملزم کردن، موظف کردن، متعهد کردن، ناگزیر کردن، ناچار کردن، وا داشتن، بایاندن، (زیست شناسی) اجباری، لازم، واداشته، زیر بار منت، مدیون، ضروری

obligate

obligate anaerobe

obligate anaerobes

obligate anaerobic

obligate bacteria

obligate parasite

obligate saprobe

obligated

obligating

<hr> معنی : وظیفه، فرض، تعهد، عهده، ذمه، تکلیف، التزام، تکفل معاش <hr> معانی دیگر : الزام، ناگزیری، ناچاری، عهد، واداشت، منت، دین، مدیون بودن، (حقوق) ذمه، قرارداد رسمی، قول، تعهد اخلاقی، وظیفه اخلاقی، محظور

معنی : وظیفه، فرض، تعهد، عهده، ذمه، تکلیف، التزام، تکفل معاش معانی دیگر : الزام، ناگزیری، ناچاری، عهد، واداشت، منت، دین، مدیون بودن، (حقوق) ذمه، قرارداد رسمی، قول، تعهد اخلاقی، وظیفه اخلاقی، محظور

obligation

obligational

obligations

obligative

<hr> معنی : حتمی، الزام اور، واجب، لازم، لازم الاجراء، الزامی <hr> معانی دیگر : الزام آور، اجباری، خواه و ناخواه، واداشتی، بایانی، فرضی

معنی : حتمی، الزام اور، واجب، لازم، لازم الاجراء، الزامی معانی دیگر : الزام آور، اجباری، خواه و ناخواه، واداشتی، بایانی، فرضی

obligatory

obligatory diapause

obligatory trip

<hr> معنی : مجبور کردن، وادار کردن، متعهد شدن، ممنون کردن، مرهون ساختن، لطف کردن <hr> معانی دیگر : ملزم کردن (قانونا" یا اخلاقا" یا با زور)، وا داشتن، بایاندن، ناچار کردن، ناگزیر کردن، موظف کردن، منت گذاشتن، (به کسی) لطف کردن

معنی : مجبور کردن، وادار کردن، متعهد شدن، ممنون کردن، مرهون ساختن، لطف کردن معانی دیگر : ملزم کردن (قانونا" یا اخلاقا" یا با زور)، وا داشتن، بایاندن، ناچار کردن، ناگزیر کردن، موظف کردن، منت گذاشتن، (به کسی) لطف کردن

oblige

<hr> معنی : مجبور، ممنون

obliged

obliges

obligetion

<hr> معنی : مهربان، اجباری، الزامی، اماده خدمت <hr> معانی دیگر : منت گذار، مدد کار، پر لطف، بزرگوار، حاضر خدمات

معنی : مهربان، اجباری، الزامی، اماده خدمت معانی دیگر : منت گذار، مدد کار، پر لطف، بزرگوار، حاضر خدمات

obliging

<hr> از روی مهربانی، لطفا

obligingly

<hr> معنی : گونیا، سطح اریب، منحرف، مورب، غیر مستقیم، مایل، اریب، ضمنی، حاده یا منفرجه، رنده کردن، اریب کردن، اریب وار بریدن یا تراشیدن <hr> معانی دیگر : نا راست، کنایه آمیز، کج، مبهم (مخالف: رک)، یک وری، غیر صریح، تلویحی، نابکار، نابکارانه، بد جنس، بد جنسانه، متقلب، متقلبانه، گریز گر، گریز گرانه، (کالبد شناسی) وابسته به ماهیچه ی اریب، (گیاه شناسی - برگ) نا متقارن (که دو طرف آن هم شکل نیستند)، (دستور زبان) غیر فاعلی، اریب شدن یا بودن، مایل شدن، غیر عمود شدن یا بودن

معنی : گونیا، سطح اریب، منحرف، مورب، غیر مستقیم، مایل، اریب، ضمنی، حاده یا منفرجه، رنده کردن، اریب کردن، اریب وار بریدن یا تراشیدن معانی دیگر : نا راست، کنایه آمیز، کج، مبهم (مخالف: رک)، یک وری، غیر صریح، تلویحی، نابکار، نابکارانه، بد جنس، بد جنسانه، متقلب، متقلبانه، گریز گر، گریز گرانه، (کالبد شناس

واژه های حرف "o" - پیشنهاد کاربران