habilimental

habilimentation

habilimented

<hr> جامه ویژه، لباس مخصوص، جامه ای که مخصوص منصب یاموقعی باشد

جامه ویژه، لباس مخصوص، جامه ای که مخصوص منصب یاموقعی باشد

habiliments

habilis

<hr> معنی : شایستگی داشتن <hr> معانی دیگر : مجهز کردن، ابزار دار کردن، پوشاک دار کردن، (قدیمی) فرهیختن، تعلیم دادن، آماده کردن، لباس پوشیده، ملبس

معنی : شایستگی داشتن معانی دیگر : مجهز کردن، ابزار دار کردن، پوشاک دار کردن، (قدیمی) فرهیختن، تعلیم دادن، آماده کردن، لباس پوشیده، ملبس

habilitate

habilitating

<hr> اماده سازی، امادگی، اماده سازی اسباب کان کنی برای صاحب کان

اماده سازی، امادگی، اماده سازی اسباب کان کنی برای صاحب کان

habilitation

habilitator

hability

habima national theater

habiri

habiru

habiru tribes

<hr> معنی : جامه، خو، عرف، لباس روحانیت، روش طرز رشد، عادت، خوی، اراستن، ساکن شدن، جامه پوشیدن، زندگی کردن <hr> معانی دیگر : خیم، ملکه، منش، اعتیاد (بیشتر می گویند: addiction)، خصلت، خلق و خو، سرشت، رویه، (زیست شناسی - تمایل گیاه یا حیوان برای رشد به طرز خاص) رشدگرایش، جامه ی حرفه ی بخصوص، کسوت روحانی، رخت ویژه، (مهجور) جامه، لباس، لباس پوشاندن یا پوشیدن، جامه دادن، (قدیمی) رجوع شود به: inhabit، مشرب، ظاهر، رابطه، vt :جامه پوشیدن، معتاد کردن

معنی : جامه، خو، عرف، لباس روحانیت، روش طرز رشد، عادت، خوی، اراستن، ساکن شدن، جامه پوشیدن، زندگی کردن معانی دیگر : خیم، ملکه، منش، اعتیاد (بیشتر می گویند: addiction)، خصلت، خلق و خو، سرشت، رویه، (زیست شناسی - تمایل گیاه یا حیوان برای رشد به طرز خاص) رشدگرایش، جامه ی حرفه ی بخصوص، کسوت روحانی، رخت وی

habit

habit cloth

habit driven

<hr> خوی ساز، خوی آور، عادت ساز، معتاد کننده، اعتیاد آور

خوی ساز، خوی آور، عادت ساز، معتاد کننده، اعتیاد آور

habit forming

habit forming drugs

habit of thought

habit-forming

habitability

<hr> معنی : قابل سکنی <hr> معانی دیگر : قابل سکونت، مانستنی، باشندپذیر، زیست پذیر

معنی : قابل سکنی معانی دیگر : قابل سکونت، مانستنی، باشندپذیر، زیست پذیر

habitable

<hr> قابلیت سکونت، مسکونیت

habitableness

<hr> چنانکه بتوان دران زندگی کرد، بطورقابل سکونت

چنانکه بتوان دران زندگی کرد، بطورقابل سکونت

habitably

habitacule

<hr> زیست شناسى : زیستگاه

habital

habitally

habitan

<hr> معنی : جمعیت، زندگی، سکنه <hr> معانی دیگر : سکونت، سکنی

معنی : جمعیت، زندگی، سکنه معانی دیگر : سکونت، سکنی

habitance

habitancies

<hr> معنی : سکنی، جمعیت، سکونت، زندگی، سکنه <hr> معانی دیگر : سکونت، سکنی، زندگی، جمعیت، سکنه

معنی : سکنی، جمعیت، سکونت، زندگی، سکنه معانی دیگر : سکونت، سکنی، زندگی، جمعیت، سکنه

habitancy

habitans

<hr> معنی : ساکن، مقیم <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: inhabitant

معنی : ساکن، مقیم معانی دیگر : رجوع شود به: inhabitant

habitant

habitants

<hr> معنی : محل سکونت، بوم، مسکن طبیعی، جای اصلی، منطقه زیست جانور یاگیاهی <hr> معانی دیگر : (محلی که گیاه یا جاندار در آن زندگی می کند یا به وجود می آید) زیستگاه، بودباش

معنی : محل سکونت، بوم، مسکن طبیعی، جای اصلی، منطقه زیست جانور یاگیاهی معانی دیگر : (محلی که گیاه یا جاندار در آن زندگی می کند یا به وجود می آید) زیستگاه، بودباش

habitat

habitat destruction

habitat loss

habitat management

habitat program

habitat quality

habitat selection

habitatal

habitate

habitatio

<hr> معنی : منزل، مسکن، سکنی، مستعمره، سکونت، مکان، اسکان <hr> معانی دیگر : زیستگاه، سکونتگاه، خانه، کاشانه، لانه، بودباش، مانستی، درزیستی، باشایی

معنی : منزل، مسکن، سکنی، مستعمره، سکونت، مکان، اسکان معانی دیگر : زیستگاه، سکونتگاه، خانه، کاشانه، لانه، بودباش، مانستی، درزیستی، باشایی

واژه های حرف "h"