obley

obli

oblicque

obligability

obligable

obligant

<hr> معنی : متعهد و ملتزم کردن، در محظور قرار دادن، ضامن سپردن، تکلیف کردن <hr> معانی دیگر : ملزم کردن، موظف کردن، متعهد کردن، ناگزیر کردن، ناچار کردن، وا داشتن، بایاندن، (زیست شناسی) اجباری، لازم، واداشته، زیر بار منت، مدیون، ضروری

معنی : متعهد و ملتزم کردن، در محظور قرار دادن، ضامن سپردن، تکلیف کردن معانی دیگر : ملزم کردن، موظف کردن، متعهد کردن، ناگزیر کردن، ناچار کردن، وا داشتن، بایاندن، (زیست شناسی) اجباری، لازم، واداشته، زیر بار منت، مدیون، ضروری

obligate

obligate anaerobe

obligate anaerobes

obligate anaerobic

obligate bacteria

obligate or obligative or obligative

obligate parasite

obligate saprobe

obligated

obligately

obligates

obligating

<hr> معنی : وظیفه، فرض، تعهد، عهده، ذمه، تکلیف، التزام، تکفل معاش <hr> معانی دیگر : الزام، ناگزیری، ناچاری، عهد، واداشت، منت، دین، مدیون بودن، (حقوق) ذمه، قرارداد رسمی، قول، تعهد اخلاقی، وظیفه اخلاقی، محظور

معنی : وظیفه، فرض، تعهد، عهده، ذمه، تکلیف، التزام، تکفل معاش معانی دیگر : الزام، ناگزیری، ناچاری، عهد، واداشت، منت، دین، مدیون بودن، (حقوق) ذمه، قرارداد رسمی، قول، تعهد اخلاقی، وظیفه اخلاقی، محظور

obligation

obligation by operation of law

obligation in solido

obligation outstanding

obligation solidaire

obligational

obligationary

obligations

obligations ex delicto

obligations laws

obligative

obligativeness

obligato

obligator

obligatorily

obligatoriness

<hr> معنی : حتمی، الزام اور، واجب، لازم، لازم الاجراء، الزامی <hr> معانی دیگر : الزام آور، اجباری، خواه و ناخواه، واداشتی، بایانی، فرضی

معنی : حتمی، الزام اور، واجب، لازم، لازم الاجراء، الزامی معانی دیگر : الزام آور، اجباری، خواه و ناخواه، واداشتی، بایانی، فرضی

obligatory

obligatory arbitration

obligatory course

obligatory diapause

obligatory insurance

obligatory rules

obligatory trip

obligatos

obligatum

<hr> معنی : مجبور کردن، وادار کردن، متعهد شدن، ممنون کردن، مرهون ساختن، لطف کردن <hr> معانی دیگر : ملزم کردن (قانونا" یا اخلاقا" یا با زور)، وا داشتن، بایاندن، ناچار کردن، ناگزیر کردن، موظف کردن، منت گذاشتن، (به کسی) لطف کردن

معنی : مجبور کردن، وادار کردن، متعهد شدن، ممنون کردن، مرهون ساختن، لطف کردن معانی دیگر : ملزم کردن (قانونا" یا اخلاقا" یا با زور)، وا داشتن، بایاندن، ناچار کردن، ناگزیر کردن، موظف کردن، منت گذاشتن، (به کسی) لطف کردن

واژه های حرف "o"