۱. سربلند کردن
۲. سر برداشتن
۳. بالا آمدن، طلوع کردن
۴. ظاهر شدن، نمایان شدن، خود رانشان دادن
۵. مرتفع شدن، بلند شدن
۶. برخاستن
۷. روییدن، سبز شدن، دمیدن
۸. بالیدن، قد کشیدن
۹. افتخار کردن
۱۰. ممتازشدن، برجسته شدن، ش
سر برآوردن
مترادف و متضاد
لغت نامه دهخدا
سر برآوردن . [ س َ ب َ وَ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از یاغی شدن . (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). کنایه از برگشتن و یاغی شدن باشد از صاحب و ولی نعمت خود. (برهان ) : و چون این آوازه به دیگر شهرهای پارس افتاد هیچکس سر بر نیارست آوردن ، جمله صافی و مستخلص ماند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 117). و در آن فور مردم اصطخر دیگرباره سر برآوردند و غدر کردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 127). و از جوانب و اطراف عالم مزاحمان و مفسدان سر برآرند. (سندبادنامه ص 227). و حاسدان و قاصدان از اطراف ممالک سر برآرند و دستهای تطاول و تعدی و ظلم دراز کنند. (سندبادنامه ص 225). کسانی که به فساد و شر و اعمال قبیحه سر برآرند. (سعدی ). || دمیدن . طالع شدن . ظاهر شدن . طلوع کردن :
چو خور سر برآرد ز کوه سیاه
نمایم ترا جنگ شاه و سپاه .
چون علامات چتر منور خورشید از افق خاور سر برآورد. (سندبادنامه ص 247).
چو گم گردد از گوهری آب و رنگ
دگر گوهری سر برآرد ز سنگ .
چون بدر که سر برآرد از کوه
صف بسته ستاره گردش انبوه .
چشم بند است آتش از بهر حجیب
رحمت است این سر برآورده ز جیب .
|| سر بلند کردن . سر برداشتن :
برآورد سر و آفرین کرد و گفت
که بادی همه ساله با تخت جفت .
یکی ز انجمن سر برآورد راست
همانگه سخن گفت وبر پای خاست .
که چون سر برآری به چرخ بلند
ز مکتب به میدان جهانی سمند.
درویش سر برآورد و گفت ... (سعدی ).
|| بیدار شدن . سر برداشتن از خواب :
شب چون پر زاغ بر سر آورد
شب پرّه ز خواب سر برآورد.
بره خفتگان تا برآرند سر
نبینند ره رفتگان را اثر.
رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند. آنگه خبر یافت که آفتاب در کتفش تافت . سر برآورد کاروان رفته دید. (سعدی ). || برابری کردن . همسری کردن :
ترا افتد که با ما سر برآری
کنی افتادگان را خواستاری .
|| بالیدن . قد کشیدن :
مگر سروی ز طارم سر برآورد
که ما را سربلندی بر سر آورد.
|| بالا رفتن . گذشتن :
گر تخم تو آب خرد بیابد
شاخ تو برآرد سر از ثریا.
|| ممتاز شدن :
شنو کارهائی که من کرده ام
ز گردنکشان سر برآورده ام .
|| به خود بالیدن . مباهات کردن :
گر او تاجدارت کند سر برآر
وگرنه سر ناامیدی بخار.
چو خور سر برآرد ز کوه سیاه
نمایم ترا جنگ شاه و سپاه .
فردوسی .
چون علامات چتر منور خورشید از افق خاور سر برآورد. (سندبادنامه ص 247).
چو گم گردد از گوهری آب و رنگ
دگر گوهری سر برآرد ز سنگ .
نظامی .
چون بدر که سر برآرد از کوه
صف بسته ستاره گردش انبوه .
نظامی .
چشم بند است آتش از بهر حجیب
رحمت است این سر برآورده ز جیب .
مولوی .
|| سر بلند کردن . سر برداشتن :
برآورد سر و آفرین کرد و گفت
که بادی همه ساله با تخت جفت .
فردوسی .
یکی ز انجمن سر برآورد راست
همانگه سخن گفت وبر پای خاست .
فردوسی .
که چون سر برآری به چرخ بلند
ز مکتب به میدان جهانی سمند.
نظامی .
درویش سر برآورد و گفت ... (سعدی ).
|| بیدار شدن . سر برداشتن از خواب :
شب چون پر زاغ بر سر آورد
شب پرّه ز خواب سر برآورد.
نظامی .
بره خفتگان تا برآرند سر
نبینند ره رفتگان را اثر.
سعدی .
رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند. آنگه خبر یافت که آفتاب در کتفش تافت . سر برآورد کاروان رفته دید. (سعدی ). || برابری کردن . همسری کردن :
ترا افتد که با ما سر برآری
کنی افتادگان را خواستاری .
خاقانی .
|| بالیدن . قد کشیدن :
مگر سروی ز طارم سر برآورد
که ما را سربلندی بر سر آورد.
نظامی .
|| بالا رفتن . گذشتن :
گر تخم تو آب خرد بیابد
شاخ تو برآرد سر از ثریا.
ناصرخسرو.
|| ممتاز شدن :
شنو کارهائی که من کرده ام
ز گردنکشان سر برآورده ام .
فردوسی .
|| به خود بالیدن . مباهات کردن :
گر او تاجدارت کند سر برآر
وگرنه سر ناامیدی بخار.
سعدی .
کلمات دیگر: