کلمه جو
صفحه اصلی

شأن

لغت نامه دهخدا

شأن . [ ش َءْن ْ ] (ع مص ) قصد کردن . (منتهی الارب ). بطرف مقصود رفتن . شأن شأنه ؛ اذا قصد قصده . (اقرب الموارد). || کردن کاری را که موجب خوبی و رونق حال و کار باشد. یقال شأن شأنه ؛ ای عمل ما یحسنه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || خبر دادن : لاشأنن خبرهم ؛ ای لاخبرنهم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || تباه و فاسد کردن . یقال : لاشأن شأنهم ؛ ای لاُفسدنهم . (منتهی الارب ) (از ذیل اقرب الموارد). || از حالی به حال دیگر گشتن . یقال :شأن بعدک ؛ ای صار له شأن . (از منتهی الارب ). || اطلاع و علم پیدا کردن و دانستن ، ما شأنت ُ شأنه ؛ اطلاع به او نیافتم . (از اقرب الموارد). جست و جوی و دریافتن . ما شأن شأنه ؛ یعنی نه دریافت آنرا.(منتهی الارب ). || پروا کردن . (منتهی الارب ). ما شأن شانه ؛ یعنی پروا نکرد از او. (از منتهی الارب ). بیم داشتن از چیزی . (برهان قاطع). باک و فکر داشتن از چیزی . (فرهنگ جهانگیری ). بیم و ترس . (ناظم الاطباء). || (اِ) توجه و اهمیت . یقال : ما شَأن شأنه ُ؛ یعنی احساس بوجود او ننمود و یا آنکه او را مورد اعتنا و توجه قرار نداد. (از اقرب الموارد). تعظیم و تکریم . (ناظم الاطباء). || در اصطلاح صوفیه ، صور عالم است در تعین اول . چه برای عالم سه مرحله تعیین کرده اند، تعین اول و تعین ثانی یا اعیان ثابته و سوم تعین در خارج که آن را اعیان خارجیه خوانند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 787). || اثر می و شراب که در رگها بدود. (از ذیل اقرب الموارد). || در تداول فارسی زبانان بمعنی حق آمده است چون : این آیه در شأن او نازل شده است یعنی در حق او آمده است . (از برهان قاطع).
- شأن نزول ؛ در مورد آیات و سور قرآن باشد، بمعنی آنکه در چه مورد و در حق چه کسی نازل شده است : گفتی ان أنکر الاصوات در شأن اوست . (گلستان سعدی ). || در تداول فارسی زبانان قدر و مرتبه و شوکت و عظمت باشد. (از برهان قاطع). قدر و مرتبه و شکوه . (انجمن آرا).
- رفیعالشأن ؛ بلندپایه . بلندمرتبه . والامقام .
- عالی شأن ؛ بلندپایه و بزرگ : مورخان عالیشأن بر این منوال مسطور گردانیده . (حبیب السیر چ تهران ص 122). رجوع به عالی شأن شود.
- عظیم الشأن ؛ بلندمرتبه و عالیشأن : با وجود این نویینان عظیم الشأن . (حبیب السیر چ تهران ص 124). رجوع به عظیم الشأن شود.


شأن . [ ش َءْن ْ ] (ع اِ) کار و حال . (منتهی الارب ). حال و امر. (از اقرب الموارد). کل یوم هو فی شأن (قرآن 29/55)؛ ای فی امر. یعنی یا می آفریند و یا میمیراند و یا روزی میدهد و یا آنکه گناهی را می آمرزد و بلایی را دفع میکند. و یقال : ما شأنک ؛ ای ما امرک او حالک . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از صراح اللغة). کار و بار. (برهان ). ج ، شُؤون و شئان و شئین . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (صراح اللغة). || آنچه از امور و احوال با اهمیت و عظمت باشد. یقال ماشأنک ؛ ای ما خطبک . (از اقرب الموارد). ج ، شُؤون و شئان و شئین . (اقرب الموارد). || خوی . سرشت . و طبیعت . (از اقرب الموارد) (از المنجد). و یقال من شأن کذا؛ ای من طلبه و طبعه و خلقه . (اقرب الموارد). خوی طبیعی . (ناظم الاطباء). ج ، شؤون و شئان و شئین . || آبراهه ٔ سر. درز و جای پیوند استخوانهای سر. محل تلاقی قطعات استخوان سر با یکدیگر. (از تاج العروس )(از صراح اللغة) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). یقال بلغت الرائحة الی شُؤون راسه ؛ ای ملتقی قبائله .(ذیل اقرب الموارد بنقل از لسان العرب ). || محل پیوند استخوانهای سر و صفائح جمجمه آنجا که دندانه های ریز و کنگره ای چون دندانه ٔ أره استخوانهای سر را بیکدیگر پیوند دهد. (از تاج العروس ). || رگی است که از آن اشک بچشم فرود آید. (از صراح اللغة) (منتهی الارب ). رگ اشک چشم . (از اقرب الموارد). فاضت شؤونه ؛ اشکهایش جاری شد. (از اقرب الموارد). ج ، أشؤن و شؤون . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). || شوره زاری است در کوه که درخت نبع روید در آن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || زمین دراز و بلنددر کوه که در آن خرما کارند. (از تاج العروس ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ، شُؤن . (اقرب الموارد). || حاجت . (از اقرب الموارد). یقال کلفنی شؤونک ؛ ای حوائجک . (از اقرب الموارد). || ریگ دراز با اندک خاک . (منتهی الارب ). ج ، شؤون .



کلمات دیگر: