کلمه جو
صفحه اصلی

فروتراشیدن

لغت نامه دهخدا

فروتراشیدن . [ ف ُ ت َ دَ ] (مص مرکب ) خشک شدن و ریختن چیزی : حسنک قریب هفت سال بر دار بماند، چنانکه پایهایش همه فروتراشید و خشک شد. (تاریخ بیهقی ).



کلمات دیگر: