کارآگه . [ گ َه ْ ] (ص مرکب ) (مخفف کارآگاه ) باخبر. مطلع. صاحب خبر. خبردار. کارآگاه . کارآگهان جمع کارآگه است که دانایان و اصحاب فراست و اهل تجربه و منجمان باشند چه منجم را نیز کارآگه می گویند :
ملک فرمود خواندن موبدان را
همان کارآگهان و بخردان را.
حذر کارِ مردان کارآگه است
یزک سدّ رویین لشکرگه است .
|| منهی . مخبر. مفتش . جاسوس . خبرآور. ج ، کارآگهان :
ز کارآگهان آگهی یافتم
بدین آگهی تیز بشتافتم .
ز هر سو فرستاد کارآگهان
بدان تا نماند سخن در نهان .
چو موبد سوی خانه شد در زمان
ز کارآگهان رفت مردی دمان
شنیده یکایک به هرمز بگفت
دل شاه با رأی بد گشت جفت .
همان زیرکان را که کارآگهند
بیاور اگر صد و گر پنجهند.
|| سفیر. پیک . و رجوع به کارآگاه شود.
ملک فرمود خواندن موبدان را
همان کارآگهان و بخردان را.
نظامی .
حذر کارِ مردان کارآگه است
یزک سدّ رویین لشکرگه است .
سعدی (بوستان ).
|| منهی . مخبر. مفتش . جاسوس . خبرآور. ج ، کارآگهان :
ز کارآگهان آگهی یافتم
بدین آگهی تیز بشتافتم .
فردوسی .
ز هر سو فرستاد کارآگهان
بدان تا نماند سخن در نهان .
فردوسی .
چو موبد سوی خانه شد در زمان
ز کارآگهان رفت مردی دمان
شنیده یکایک به هرمز بگفت
دل شاه با رأی بد گشت جفت .
فردوسی .
همان زیرکان را که کارآگهند
بیاور اگر صد و گر پنجهند.
نظامی .
|| سفیر. پیک . و رجوع به کارآگاه شود.