جلودار، ساربان، ساروان، قافلهسالار، کاروانکش، نقیب
کاروانسالار
مترادف و متضاد
فرهنگ معین
(ص مر.) رییس کاروان ، قافله - سالار.
لغت نامه دهخدا
کاروانسالار. [ کارْ / رِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) قافله باشی . قافله سالار :
ضمیرش کاروانسالار غیب است
توانا را ز دانائی چه عیب است .
تیز در ریش کاروانسالار
گر بدان ره رود که خر خواهد.
ضمیرش کاروانسالار غیب است
توانا را ز دانائی چه عیب است .
نظامی .
تیز در ریش کاروانسالار
گر بدان ره رود که خر خواهد.
سعدی (از هزلیات ).
کلمات دیگر: