کلمه جو
صفحه اصلی

مأس

لغت نامه دهخدا

مأس . [ م َءْس ْ ] (ع ص ) آنکه به اندرز کسی توجه نکند و سخن او را نپذیرد. (از اقرب الموارد). و رجوع به ماسی شود.


مأس . [ م َ ءَ ] (ع مص ) فراخ شدن زخم . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


مأس . [ م َءْس ْ ](ع مص ) خشم گرفتن . || بدی و تباهی افکندن و فتنه انگیختن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مالیدن پوست . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء): مأس الدباغ الجلد؛ مالید دباغ پوست را. (از اقرب الموارد). || نیک گرد آمدن شیر در پستان ناقه . یقال مأست الناقة؛ اذ اشتد حفلها. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). نیک گرد آمدن شیر در پستان ماده شتر. (ناظم الاطباء). || فراخ شدن زخم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).



کلمات دیگر: