واجب آمدن . [ ج ِ م َ دَ ] (مص مرکب ) لازم بودن . واجب شدن . لازم شدن : آنچه به حکم معدلت و راستی واجب آمدی بر آن رفتی . (تاریخ بیهقی ).
که کرمشان به عطسه ماندراست
کاید الحمد واجب آخر کار.
واجب آمد چونکه بردم نام او
شرح کردن رمزی از انعام او.
پس واجب آمد معلم پادشاهزاده را در تهذیب اخلاق خداوندزادگان . (گلستان ).
واجب آمد بر آدمی شش حق
اولش حق واجب مطلق .
که کرمشان به عطسه ماندراست
کاید الحمد واجب آخر کار.
خاقانی .
واجب آمد چونکه بردم نام او
شرح کردن رمزی از انعام او.
مولوی .
پس واجب آمد معلم پادشاهزاده را در تهذیب اخلاق خداوندزادگان . (گلستان ).
واجب آمد بر آدمی شش حق
اولش حق واجب مطلق .
اوحدی .