مترادف خودمختار : مستقل، خودگردان
متضاد خودمختار : وابسته، غیرمستقل
برابر پارسی : خودگردان | خود توان
خودمختار
مترادف خودمختار : مستقل، خودگردان
متضاد خودمختار : وابسته، غیرمستقل
برابر پارسی : خودگردان | خود توان
فارسی به انگلیسی
self-determined, autonomous, self-governing
sovereign
فارسی به عربی
مستقل , مستقل ذاتیا
مستقل
مستقل
مستقل , مستقل ذاتيا
مترادف و متضاد
مطلق، مستقل، خود مختار، سرخود، دارای قدرت مطلقه
مستقل، خود مختار، خودگردان، دارای حکومت مستقل، دارای زندگی مستقل، خودکاربطور غیر ارادی
خودبخود، خود مختار، ارادی، منسوب به دستگاه عصبی خودکار
خود مختار
مستقل، خودگردان ≠ وابسته، غیرمستقل
فرهنگ فارسی
( صفت ) ۱ - کسی که در کارهای خود مستند و خود رای است . ۲ - ناحیه و کشوری که در کارهای داخلی خود استقلال گونه ای دارد
فرهنگ معین
( خُ. مُ ) [ ع - فا. ] (ص مر. ) ناحیه یا کشوری که در برخی امور داخلی دارای استقلال می باشد و در برخی امور دیگر تابع دولت مرکزی .
لغت نامه دهخدا
خودمختار. [ خوَدْ / خُدْ م ُ ] ( ص مرکب ) مستقل. آنکه عنان انجام کار خود را بدون قیم بدست دارد. بدون قیم. بدون صاحب اختیار. بدون سرپرست. آزاد.
- کشور خودمختار ؛ کشور آزاد. کشور مستقل. کشوری که می تواند خود تصمیم بگیرد و خود تصمیم خود را در عمل گذارد.
- کشور خودمختار ؛ کشور آزاد. کشور مستقل. کشوری که می تواند خود تصمیم بگیرد و خود تصمیم خود را در عمل گذارد.
فرهنگ عمید
ویژگی سرزمین، استان، یا کشوری که در اداره کردن بعضی از امور خود آزادی دارد و در پاره ای از امور اقتصادی و سیاسی تابع یک کشور نیرومند است.
فرهنگ فارسی ساره
خودگردان
واژه نامه بختیاریکا
صَلا با خو
پیشنهاد کاربران
خود توان ، مستقل
کلمات دیگر: