کلمه جو
صفحه اصلی

خلی

فارسی به انگلیسی

daffiness, lunacy, nuttiness

عربی به فارسی

جوهر سرکه اي , سرکه مانند , ترش


مترادف و متضاد

absurdity (اسم)
پوچی، چرندی، مزخرف بودن، خلی، نا مربوطی

desperation (اسم)
خلی، بیچارگی، نومیدی، لاعلاجی، نومیدی زیاد

impertinence (اسم)
خلی، نابهنگامی، جسارت، گستاخی، اهانت، خیره چشمی، بی ربطی، بی موقعی

فرهنگ فارسی

برقوق

لغت نامه دهخدا

خلی . [ خ ُ ] (حامص ) دیوانگی . سفاهت . ساده لوحی . چلچلی . (یادداشت بخط مؤلف ).


خلی .[ خ َ لی ی ] (ع ص ، اِ) مرد خالی از غم و فارغ و بری . || مرد بی زن . ج ، خلیون ، اخلیاء. || خانه ٔ زنبور که در وی عسل نهد. خم مانندی از گل و یا از چوب که درونش تهی گردانند تا زنبوران در آن عسل نهند. کندو. || اسفل درخت که به خم ماند. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).


خلی. [ خ َل ْی ْ ] ( ع مص ) درو و برکندن گیاه تر. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). منه : خلی الخلی خلیاً. || بریدن و برکندن علف برای مواشی. منه : خلی المشایة. || لگام در دهن اسب انداختن. منه : خلی الفرس. || بیرون کردن لگام از دهن اسب. منه : خلی اللجام. || هیمه زیر دیگ نهادن. منه : خلی القدر. || گوشت در دیگ انداختن. منه : خلی القدر. || جو در توبره گرد آوردن. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). منه : خلی اشعیر فی المخلاة.

خلی. [ خ َ لا ] ( ع اِ ) گیاه تر. ج ، اخلاء. || هر تره برکنده. ج ، اخلاء.

خلی. [ خ َ لی ی ] ( ع ص ) بری از عیب. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).

خلی.[ خ َ لی ی ] ( ع ص ، اِ ) مرد خالی از غم و فارغ و بری. || مرد بی زن. ج ، خلیون ، اخلیاء. || خانه زنبور که در وی عسل نهد. خم مانندی از گل و یا از چوب که درونش تهی گردانند تا زنبوران در آن عسل نهند. کندو. || اسفل درخت که به خم ماند. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).

خلی. [ خ ُ لی ی ] ( ع ص ) شتری که در علفهای شیرین بچرد. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).

خلی. [ خ ُ ] ( حامص ) دیوانگی. سفاهت. ساده لوحی. چلچلی. ( یادداشت بخط مؤلف ).

خلی. [ خ ُ ] ( اِ ) برقوق. رجوع به برقوق درین لغت نامه و جنگل شناسی ساعی ج 2 ص 241 شود.

خلی . [ خ َ لا ] (ع اِ) گیاه تر. ج ، اخلاء. || هر تره ٔ برکنده . ج ، اخلاء.


خلی . [ خ َ لی ی ] (ع ص ) بری از عیب . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).


خلی . [ خ َل ْی ْ ] (ع مص ) درو و برکندن گیاه تر. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). منه : خلی الخلی خلیاً. || بریدن و برکندن علف برای مواشی . منه : خلی المشایة. || لگام در دهن اسب انداختن . منه : خلی الفرس . || بیرون کردن لگام از دهن اسب . منه : خلی اللجام . || هیمه زیر دیگ نهادن . منه : خلی القدر. || گوشت در دیگ انداختن . منه : خلی القدر. || جو در توبره گرد آوردن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : خلی اشعیر فی المخلاة.


خلی . [ خ ُ ] (اِ) برقوق . رجوع به برقوق درین لغت نامه و جنگل شناسی ساعی ج 2 ص 241 شود.


خلی . [ خ ُ لی ی ] (ع ص ) شتری که در علفهای شیرین بچرد. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).


دانشنامه عمومی

خَلیْ (khali) در گویش گنابادی یعنی خالی ، تهی ، پوچ || خُلیْ (kholi) در گویش گنابادی یعنی دیوانگی ، جنون ، بی مغزی



گویش مازنی

/Kheli/ آب دهان

آب دهان


واژه نامه بختیاریکا

( خَلی ) پیچ

پیشنهاد کاربران

سلام ضمن تشکر از برنامه ترجمه آنلاین تون . معنی این کلمه که به نظرم فعل هست رو نداشتید درکتاب نهج البلاغه فکر کنم حکمت ۵۷ باشه خلی با ضمه روی خ و تشدید روی لام وکسره ریرلام لطفا معنی این کلمه راهم بگذارید


کلمات دیگر: