خورنده
فارسی به انگلیسی
eater
فارسی به عربی
طاعم
مترادف و متضاد
سوراخ کن، منقار، خورنده، دماغ، بینی، نوعی کلنگ دارکوب
خورنده، چرنده، ناودان، خوراک دهنده، رود فرعی، چارپایان پرواری، بطری پستانک دار
خورنده، تباه کننده، موجد زنگ، فاسد کننده
خورنده
فرهنگ فارسی
( اسم ) آنکه خورد آکل .
ویژگی مادهای که باعث خوردگی فلز میشود
لغت نامه دهخدا
خورنده. [ خوَ / خ ُ رَ دَ / دِ ] ( نف )آنکه می خورد. اکیل. طاعم. آکل. اَکّال :
خوری خلق را و دهانت نبینم
خورنده ندیدم بدین بی دهانی.
ای خواجه از این خورنده اژدرها؟
که خود خورنده جز این بی شمار و مر دارد.
وآورد در خورنده رنگ نشاط.
گر من نخورم خورنده ای هست.
به از صائم الدهر دنیاپرست.
خوری خلق را و دهانت نبینم
خورنده ندیدم بدین بی دهانی.
منوچهری.
گر با خردی چرا نپرهیزی ای خواجه از این خورنده اژدرها؟
ناصرخسرو.
زبهر دانش و دین بایدش همی مردم که خود خورنده جز این بی شمار و مر دارد.
ناصرخسرو.
هر ابائی که درخورد ببساطوآورد در خورنده رنگ نشاط.
نظامی.
اما نگذارم از خورش دست گر من نخورم خورنده ای هست.
نظامی.
خورنده که خیرش برآید ز دست به از صائم الدهر دنیاپرست.
سعدی ( بوستان ).
هوس ؛ نیک خورنده. ( منتهی الارب ). اکول ؛ بسیار خورنده. ج ، خورندگان. || فراخ دل. آنکه از خود چیزی دریغ نمی دارد. کنایه از خرّاج : چون سالی چند برآمد خلیل بمرد و مردی بود از خزانه نام او سلیمان بن عمرو و کنیتش ابوعینان ، مردی فراخ دل و خورنده و پدرش عمرو او را نیکو داشتی ، خلیل او را وصیت کرد و حجابت و سقایت بدو داد. ( ترجمه طبری بلعمی ). || نان خور. ( یادداشت بخط مؤلف ). خانواده. اهل بیت. ( ناظم الاطباء ). آنکه تحت تکفل کس دیگر است : یکی از علماء خورنده بسیار داشت و کفاف اندک. ( گلستان سعدی ). این دو نفر حساب دخل و خرج خود کرده اند، یکی را یک نفر خورنده زیاد بوده آن... یک نفر زیاده از من است. ( مزارات کرمان ص 52 ). || آنکه ملک کسی را بحق و یا ناحق تصرف کند. ( ناظم الاطباء ). || خورند. لایق.فرهنگ عمید
۱. ویژگی کسی یا چیزی که غذا می خورَد.
۲. [قدیمی، مجاز] نان خور.
۲. [قدیمی، مجاز] نان خور.
فرهنگستان زبان و ادب
{corrosive} [خوردگی] ویژگی ماده ای که باعث خوردگی فلز می شود
واژه نامه بختیاریکا
خَرا
کلمات دیگر: