کلمه جو
صفحه اصلی

منتظم


مترادف منتظم : آراسته، بسامان، مرتب، منظم

متضاد منتظم : نامنتظم، غیرمنتظم

برابر پارسی : بسامان

فارسی به انگلیسی

regular


مترادف و متضاد

آراسته، بسامان، مرتب، منظم ≠ نامنتظم، غیرمنتظم


فرهنگ فارسی

راست ودرست وبرشته نظم در آمده
۱ - ( اسم ) نظم یافته . ۲ - مروارید برشته کشیده . ۳ - ( اسم ) جایی که در آن چیزها را منظم و مرتب کنند
راست و درست شونده اگر چه از باب افتعال است مگر متعدی نیامده . بسمان . منتسق .

فرهنگ معین

(مُ تَ ظِ ) [ ع . ] (اِفا. ) مرتب شده ، به نظم درآمده .

لغت نامه دهخدا

منتظم. [ م ُ ت َ ظِ ] ( ع ص ) راست و درست شونده اگرچه از باب افتعال است مگر متعدی نیامده. ( غیاث ) ( آنندراج ). بسامان. منتسق. مرتب. سامان یافته.( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). منظم شده و مرتب شده. راست و درست شده. ( از ناظم الاطباء ) : کار خوارزم اکنون منتظم است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374 ).
شرک را از تو منهدم ارکان
ملک را از تو منتظم احوال.
رشید وطواط ( از المعجم چ مدرس رضوی ص 336 ).
چشم بد دور که بس منتظم است آن دولت
آری آن دولت را منتظمی معهود است.
انوری ( دیوان چ مدرس رضوی ص 56 ).
اشغال همایون جهانداری بر وفق نیت و حسب امنیت جاری و منتظم است. ( منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 75 ).
گر چنین کس را نگفتی در رحم
هست بیرون عالمی بس منتظم.
مولوی.
- منتظم شدن ؛ مرتب شدن. سامان یافتن. نظم و نسق پیدا کردن : و سایر جزایر دریا با حصانت معاقل و مناعت منازل آن از کنار آب بصره تا سواحل هند... منتظم شد. ( المعجم چ دانشگاه ص 18 ).
- منتظم گردیدن ( گشتن ) ؛ منتظم شدن. بسامان شدن. مرتب گشتن : کار تخارستان و ختلان منتظم گشت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 448 ).
منتظم گردد ز ملک موصل و حصن هرات
امتحان را این بهشتی غصه را آن دوزخی.
انوری ( دیوان چ مدرس رضوی ج 2 ص 734 ).
سلسله مریدی ومرادی منتظم گشت و هر مریدی مراد شد. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 113 ).
زمین به حکم شما گشت مستقیم ارکان
زمان ز کلک شما گشت منتظم احوال.
عبید زاکانی.
|| منسلک شده. ( ناظم الاطباء ). داخل شده. درآمده.
- منتظم شدن ؛ درآمدن. داخل شدن. به صف شدن. با نظم و ترتیب قرار گرفتن : هرگاه... عزم غزوی محقق کردی هزاران سوار از ایشان در خدمت رکاب او منتظم شدندی. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 43 ). به اصفهبد شهریار نوشت تا در صحبت او منتظم شود. ( ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 268 ). جرجان و طبرستان و بلاد دیلم و تا ساحل دریا در حکم امرو نهی و حل و عقد او منتظم شد. ( ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 273 ). و بعضی خود در سلک اختصاص به خدمت شیرمنتظم اند. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 185 ).
- منتظم گشتن ؛ درآمدن. داخل شدن : جمله بر سر خط عبودیت آن حضرت نهادند و در سلک خدام آن درگاه منتظم گشتند. ( لباب الالباب چ نفیسی ص 64 ). بسبب مناسبت شباب در زمره اتراب و اصحاب او منتظم گشت. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 435 ). از قدیم باز به خدمت شاه جهانگشای پیوسته بود و در زمره حشم او منتظم گشته. ( جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 67 ). رکن الدین صاین چون به مبادی سن رشد و تمیز رسید خود را در سلک ملازمان امیر چوپان منتظم گردانید. ( حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 209 ).

منتظم . [ م ُ ت َ ظَ ] (ع اِ) جایی که در آن چیزها را منظم و مرتب می کنند. (ناظم الاطباء).


منتظم . [ م ُ ت َ ظِ ] (ع ص ) راست و درست شونده اگرچه از باب افتعال است مگر متعدی نیامده . (غیاث ) (آنندراج ). بسامان . منتسق . مرتب . سامان یافته .(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). منظم شده و مرتب شده . راست و درست شده . (از ناظم الاطباء) : کار خوارزم اکنون منتظم است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374).
شرک را از تو منهدم ارکان
ملک را از تو منتظم احوال .
رشید وطواط (از المعجم چ مدرس رضوی ص 336).
چشم بد دور که بس منتظم است آن دولت
آری آن دولت را منتظمی معهود است .

انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 56).


اشغال همایون جهانداری بر وفق نیت و حسب امنیت جاری و منتظم است . (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 75).
گر چنین کس را نگفتی در رحم
هست بیرون عالمی بس منتظم .

مولوی .


- منتظم شدن ؛ مرتب شدن . سامان یافتن . نظم و نسق پیدا کردن : و سایر جزایر دریا با حصانت معاقل و مناعت منازل آن از کنار آب بصره تا سواحل هند... منتظم شد. (المعجم چ دانشگاه ص 18).
- منتظم گردیدن (گشتن ) ؛ منتظم شدن . بسامان شدن . مرتب گشتن : کار تخارستان و ختلان منتظم گشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 448).
منتظم گردد ز ملک موصل و حصن هرات
امتحان را این بهشتی غصه را آن دوزخی .
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج 2 ص 734).
سلسله ٔ مریدی ومرادی منتظم گشت و هر مریدی مراد شد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 113).
زمین به حکم شما گشت مستقیم ارکان
زمان ز کلک شما گشت منتظم احوال .

عبید زاکانی .


|| منسلک شده . (ناظم الاطباء). داخل شده . درآمده .
- منتظم شدن ؛ درآمدن . داخل شدن . به صف شدن . با نظم و ترتیب قرار گرفتن : هرگاه ... عزم غزوی محقق کردی هزاران سوار از ایشان در خدمت رکاب او منتظم شدندی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 43). به اصفهبد شهریار نوشت تا در صحبت او منتظم شود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 268). جرجان و طبرستان و بلاد دیلم و تا ساحل دریا در حکم امرو نهی و حل و عقد او منتظم شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 273). و بعضی خود در سلک اختصاص به خدمت شیرمنتظم اند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 185).
- منتظم گشتن ؛ درآمدن . داخل شدن : جمله بر سر خط عبودیت آن حضرت نهادند و در سلک خدام آن درگاه منتظم گشتند. (لباب الالباب چ نفیسی ص 64). بسبب مناسبت شباب در زمره ٔ اتراب و اصحاب او منتظم گشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 435). از قدیم باز به خدمت شاه جهانگشای پیوسته بود و در زمره ٔ حشم او منتظم گشته . (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 67). رکن الدین صاین چون به مبادی سن رشد و تمیز رسید خود را در سلک ملازمان امیر چوپان منتظم گردانید. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 209).
|| به نظم درآمده .
- منتظم شدن ؛ به نظم درآمدن . منظوم شدن :
زیبد که در محامد او منتظم شود
در مدح هر مبالغه کز باب افعل است .
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 315).
- منتظم گشتن ؛ به نظم درآمدن . منظوم شدن . منظم شدن :
در مدح تو گشت منتظم بی من
شعری که خجل شود از او شعری .
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 337).
|| مروارید به رشته کشیده . (ناظم الاطباء). گوهر به رشته کرده :
سزدکه خوشه ٔ یاقوت منتظم دهیم
به عرض این سخنان چو لؤلؤ منثور.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 377).
- منتظم گردانیدن ؛ به رشته کشیدن . مرتب کردن : عزم جزم نمودکه ... از بحار مؤلفات افاضل فصاحت قرین التقاط کرده در سلک دوازده عقد منتظم گردانم . (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 5).
|| به نیزه درخسته شده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). || مأخوذ از تازی ، آنکه می آراید و ترتیب و نظم قرارمی دهد. (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

۱. راست ودرست.
۲. ویژگی مرواریدی که به رشتۀ نظم درآمده.

دانشنامه آزاد فارسی

مُنْتَظَم (regular)
در هندسۀ مسطحه، صفت چندضلعیای که همۀ ضلعهایش با هم، و همۀ زاویههایش نیز با هم برابر باشند. در هندسۀ فضایی، چندوجهی ای منتظم است که همۀ وجوهش چندضلعی های منتظم و انطباق پذیر بر هم، و همۀ زوایای چندوجهی آن نیز بر هم انطباق پذیر باشند.

فرهنگ فارسی ساره

بسامان


پیشنهاد کاربران

همگون ( ریاضیات )


کلمات دیگر: