مترادف موظف : مسئول، مقید، مکلف، وظیفه دار، مواجب بگیر
موظف
مترادف موظف : مسئول، مقید، مکلف، وظیفه دار، مواجب بگیر
فارسی به انگلیسی
bound
stipendiary, paid, salaried
amenable, bound
مترادف و متضاد
مسئول، مقید، مکلف، وظیفهدار
مواجببگیر
۱. مسئول، مقید، مکلف، وظیفهدار
۲. مواجببگیر
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - آنکه وظیفه ای بعهده اوست . ۲ - کسی که از شاه یا دولت وظیفه گیرد مواجب گیر .
آنکه وظیفه و روزمره به کسی می دهد ٠
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
- موظف شدن ؛ از پادشاه یا دولت وظیفه و مستمری گرفتن. ( از یادداشت مؤلف ).
- موظف کردن ؛ وظیفه بگیر ساختن.
- موظف گشتن ( یا گردیدن ) ؛ موظف شدن. وظیفه ای را به عهده گرفتن. مکلف گشتن : هر روز او را دو غوک موظف گشت. ( کلیله و دمنه ).
|| وظیفه دار. ( ناظم الاطباء ).آنکه وظیفه و مسؤلیتی برعهده او واگذار شده است. مسؤول. مکلف. ملزم. ( یادداشت مؤلف ) : اگرتعرض خویش از ما زایل کنی هر روز موظف یکی شکار... به مطبخ ملک فرستیم. ( کلیله و دمنه ).
- موظف شدن ؛ مکلف شدن. ملزم گشتن. وظیفه دار و مسؤول گردیدن : فلان موظف شد این کار را انجام بدهد. وظیفه ای به عهده گرفتن. ( از یادداشت مؤلف ).
- موظف کردن ؛ وظیفه دار کردن. مکلف ساختن. انجام کاری را به عهده کسی واگذاشتن و قبولاندن او را.
موظف. [ م ُ وَظْ ظِ ] ( ع ص ) آنکه وظیفه و روزمره به کسی می دهد. ( ناظم الاطباء ). وظیفه کننده و وظیفه دهنده. ( آنندراج ) ( غیاث ).
موظف . [ م ُ وَظْ ظِ ] (ع ص ) آنکه وظیفه و روزمره به کسی می دهد. (ناظم الاطباء). وظیفه کننده و وظیفه دهنده . (آنندراج ) (غیاث ).
موظف . [ م ُ وَظْ ظَ ] (ع ص ) روزمره کرده شده بر کسی . (از منتهی الارب ). وظیفه داده شده . (یادداشت مؤلف ). وظیفه کرده شده و وظیفه داده شده . (غیاث ) (آنندراج ). کسی که به وی روزمره داده می شود. وظیفه خوار. (ناظم الاطباء). مقرری بگیر. آنکه از پادشاه یا دولت وظیفه گیرد. مستمری گیر. وظیفه خوار. صاحب وظیفه .
- موظف شدن ؛ از پادشاه یا دولت وظیفه و مستمری گرفتن . (از یادداشت مؤلف ).
- موظف کردن ؛ وظیفه بگیر ساختن .
- موظف گشتن (یا گردیدن ) ؛ موظف شدن . وظیفه ای را به عهده گرفتن . مکلف گشتن : هر روز او را دو غوک موظف گشت . (کلیله و دمنه ).
|| وظیفه دار. (ناظم الاطباء).آنکه وظیفه و مسؤلیتی برعهده ٔ او واگذار شده است . مسؤول . مکلف . ملزم . (یادداشت مؤلف ) : اگرتعرض خویش از ما زایل کنی هر روز موظف یکی شکار... به مطبخ ملک فرستیم . (کلیله و دمنه ).
- موظف شدن ؛ مکلف شدن . ملزم گشتن . وظیفه دار و مسؤول گردیدن : فلان موظف شد این کار را انجام بدهد. وظیفه ای به عهده گرفتن . (از یادداشت مؤلف ).
- موظف کردن ؛ وظیفه دار کردن . مکلف ساختن . انجام کاری را به عهده ٔ کسی واگذاشتن و قبولاندن او را.
فرهنگ عمید
۲. کارمند.
پیشنهاد کاربران
موظف هستند # دستور دارند
موظف کردند # دستور دادند
هَرگیت ( هرگ= وظیفه؛ پهلوی + «یت» )
آستوگیت ( آستوگ از اوستایی: آستوگاتو= وظیفه + «یت» )
کاریاگ ( کاریا= وظیفه؛ سنسکریت + «اگ» )
یت پسوند یاتیکی ( = مفعولی ) سنسکریت است
اگ پسوند پهلوی