افتیدن. [ اُ دَ ] ( مص ) بظاهر ممال افتادن. اوفتادن. فتادن. فتیدن. بمعنی سقوط و جز آن. رجوع به افتادن شود. در بعض لهجه ها از جمله لهجه مردم کاشان. ( یادداشت بخط مؤلف ): اخوص ؛ چشم دوردرافتیده. ( السامی فی الاسامی ). الاولغ؛ آنکه انگشت سترگ بر دیگر انگشت افتیده باشد و آنرا کژ کرده باشد. ( المصادر زوزنی ). العنت ؛ در کاری افتیدن که از آن بیرون نتوان آمد. ( مجمل اللغة ) : و اگر این آماس در پستان یا در خایه افتیده باشد و در تن امتلاء نباشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
بکشتم تاجداران را، زبون کردم سواران را
گوان را در گو افکندم کنون خود در چه افتیدم.
بکشتم تاجداران را، زبون کردم سواران را
گوان را در گو افکندم کنون خود در چه افتیدم.
سنائی.