کلمه جو
صفحه اصلی

نوبت


مترادف نوبت : پاس، دور، دوره، فصل، موسم، هنگام، تناوب، سیر، گردش، بار، دفعه، نوبه، وهله، اقبال، دولت، فرصت، مجال، نقاره

برابر پارسی : گاه، هنگام، پاس، پستا

فارسی به انگلیسی

turn, time, lead


turn, time, rotation, sitting, spell, trick, lead

rotation, sitting, spell, time, trick, turn


فارسی به عربی

جولة , حرارة , دور , فترة

مترادف و متضاد

اقبال، دولت


فرصت، مجال


نقاره


پاس، دور، دوره، فصل، موسم، هنگام


تناوب، سیر، گردش


بار، دفعه، نوبه، وهله


shift (اسم)
تعویض، تغییر، تناوب، نوبت، استعداد، تعبیه، ابتکار، حقه، عوض، انتقال، توطئه، تغییر مکان، تغییر جهت، نوبت کار، مبدله، نقشه خائنانه

period (اسم)
حد، کمال، نقطه، عصر، دوره، گردش، نوبت، ایست، فرجه، پایان، منتها درجه، روزگار، زمان، مرحله، مدت، وقت، طمی، موقع، مدتی، گاه، نتیجه غایی، قاعده زنان، جمله کامل، نقطه پایان جمله، دوران مربوط به دوره بخصوصی

round (اسم)
نوبت

turn (اسم)
تمایل، گردش، نوبت، استعداد، چرخ، پیچ و خم، قرقره، پیچ، چرخش، پیچ خوردگی، تغییر جهت، گشت ماشین تراش

alternation (اسم)
تناوب، یک درمیانی، نوبت

periodicity (اسم)
دوره، تناوب، نوبت، دوری، حالت تناوبی

intermittence (اسم)
تناوب، نوبت، مکی، فاصله

innings (اسم)
نوبت

heat (اسم)
تندی، نوبت، اشتیاق، حرارت، گرمی، گرما، وهله، تحریک جنسی زنان، طلب شدن جانور

tour (اسم)
ماموریت، نوبت، سفر، سیر، گشت، مسافرت، سیاحت

reprise (اسم)
نوبت، برگشت، وهله

۱. پاس، دور، دوره، فصل، موسم، هنگام
۲. تناوب، سیر، گردش
۳. بار، دفعه، نوبه، وهله
۴. اقبال، دولت
۵. فرصت، مجال
۶. نقاره


فرهنگ فارسی

فرصت، وقت چیزی یاکاری، کرت ومرتبه، نوبه:درطب، هنگام تب وتب کردن یک روزدرمیان یادرمیان چندروز
(اسم ) ۱- وقت هنگام . ۲ - بار دفعه : و میان ایشان پنج نوبت مصاف افتاد.. ۳- دولت اقبال .۴- مجال فرصت . ۵- هنگام نقارهزدن . ۶- نقاره . ۷- خیمه بزرگ بارگاه : نه دیر پاید تا شاه سازد از پی تو سرای پرده ز خورشید ونوبت از کیوان . ( ازرقی .چا.۸ ) ۷۸- پاس نگهبانی قراولی. ۹ - وقت کار کسی بعد از آنکه همان کار را پیش از او کسی انجام داده یا بعد از او دیگری انجام دهد: مگر کز شمار تو آید پدید که نوبت بفرزند من چون رسید. ( شا.بخ .۱٠ ) ۴۶:۱- ( شطرنج نرد ) هنگام بازی هر حریف . ۱۱- نوبه .یا به نوبت .یکی پس از دیگری : این اسم از مناوبت دوشریک گرفتهاند که در سفری یک مرکوب دارند و بنوبت برنشستند. یا نوبت پنج .پنج نوبت .یا نوبت پنجگانه ( پنجگانه ).پنج نوبت .یا نوبت مرتب .از اصناف چهاردهگانه تصانیف که که نزد قدما اکمل تصانیف موسیقی بودهاست و آن مشتمل است بر چهار قطعه ( قول غزل ترانه و فرو داشت ).یا نوبت نیکو داشتن .حفظ الغیب کردن :... و عبدوس را حقی نیکو بگزارد تا نوبت نیکودارد و دو عذر بازنماید...

فرهنگ معین

( ~.) (اِ.) نقاره ، طبل بسیار بزرگی که در ساعات معین از شبانه روز می نواختند.


( ~. ) (اِ. ) نقاره ، طبل بسیار بزرگی که در ساعات معین از شبانه روز می نواختند.
(نُ بَ ) [ ع . نوبة ] (اِ. ) ۱ - بار، دفعه ، کرت . ج . نوب . ۲ - وقت ،هنگام .۳ - خیمه ، خیمة پاسبانی . ۴ - پاس ، نگهبانی . ۵ - هر کاری که به طور متناوب انجام شود.

(نُ بَ) [ ع . نوبة ] (اِ.) 1 - بار، دفعه ، کرت . ج . نوب . 2 - وقت ،هنگام .3 - خیمه ، خیمة پاسبانی . 4 - پاس ، نگهبانی . 5 - هر کاری که به طور متناوب انجام شود.


لغت نامه دهخدا

نوبت . [ ن َ / نُو ب َ ] (از ع ، اِ) کرت . مرتبه . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (جهانگیری ) (ناظم الاطباء). دفعه . دور. (ناظم الاطباء). ره . راه . دست . (یادداشت مؤلف ). نوبة. نوبه :
مطربان ساعت به ساعت بر نوای زیر و بم
گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه ...
نوبتی پالیزبان و نوبتی سرو سهی
نوبتی روشن چراغ و نوبتی گاویزنه .

منوچهری .


سیُم نوبت هزار دینار دیگر بستد و دردل آورد که آن اندیشه ٔ بد بود. (قصص الانبیاء ص 176). هاجر تشنه شد و به طلب آب به کوه صفا شد، هفت نوبت از این کوه تا بدان کوه رفت . (قصص الانبیاء ص 50). وآن سنت شد که همه ٔ حاجیان هفت نوبت از این کوه بدان کوه روند. (قصص الانبیاء ص 50).
نفس من ز درد همنفسان
چند نوبت به یک زمان بگسست .

خاقانی .


در یک نوبت هزار نفر از وجوه دیلم از حشم الیسع جدا شدند و به حضرت عضدالدوله پیوستند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 290).
به روزی دو نوبت برآرای خوان
سران سپه را یکایک بخوان .

نظامی .


دگر نوبت آمد به نزدیک شاه
نکرد آن فرومایه در وی نگاه .

سعدی .


سگی را لقمه ای هرگز فراموش
نگردد گر زنی صدنوبتش سنگ .

سعدی .


پدر گفت ای پسر تو را در این نوبت فلک یاری کرد. (گلستان ).
|| وقت چیزی . (غیاث اللغات ). وقت . (جهانگیری ) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) (آنندراج ). هنگام . زمان .موقع. (ناظم الاطباء). وقت کار کسی بعد از آنکه همان کار را پیش از او کسی انجام داده یا بعد از او انجام دهد. (فرهنگ فارسی معین ). پستا. (یادداشت مؤلف ) :
مار یغتنج اگرْت دی بگزید
نوبت مار افعی است امروز.

شهید (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).


مگر کز شمار تو آید پدید
که نوبت به فرزند من چون رسید.

فردوسی (از فرهنگ فارسی معین ).


از این پس همه نوبت ماست رزم
تو را جای تخت است و بگماز و بزم .

فردوسی .


مرا بود نوبت برفت آن جوان
ز دردش منم چون تن بی روان .

فردوسی .


باش تا سال دگر نوبت که را خواهد بُدَن
تا که رامی بایدم زد بر سر وی پوستین .

منوچهری .


من که ابوالفضلم ایستاده بودم نوبت مرا بود.(تاریخ بیهقی ص 404).
آواز ز عشاق برآمد که فلان شب
معراج دگر نوبت خاقانی ما بود.

خاقانی .


چون به سخن نوبت عیسی رسید
عیب رها کرد و به معنی رسید.

نظامی .


ما همه کردیم کار خویش را
نوبت تو شد بجنبان ریش را.

مولوی .


دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنج روزه نوبت اوست .

سعدی .


به نوبتند ملوک اندر این سپنج سرای
کنون که نوبت توست ای ملک به عدل گرای .

سعدی .


گر پنج نوبتت به در قصر می زنند
نوبت به دیگری بگذاری و بگذری .

سعدی .


نوبت زدند نوبت عیش است ساقیا
عیشم به روی تازه ٔخود تازه کن بیا.

حسن دهلوی (از آنندراج ).


- امثال :
آسیا به نوبت :
به آسیا چو شدی پاس دار نوبت را.

؟


میفکن نوبت عشرت به فردا.

صائب .


نوبت به اولیا چو رسید آسیا تپید.

؟


نوبت که به ما رسید خر زایید.

؟


هر کسی پنج روزه نوبت اوست .

سعدی ؟


|| دولت . (منتهی الارب ) (آنندراج ). اقبال . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به نوبة و نیز رجوع به معنی بعدی شود. || عهد. دوران . دوره . زمان : رابطه شود تا خداوند سلطان عذر مرا بپذیرد و حال لطیف شود چنانکه در نوبت خداوند سلطان ماضی بود. (تاریخ بیهقی ص 355). و در دولت و نوبت خویش منزلت او پدید آرند. (کلیله و دمنه ).
گر ز قضای ازل عهد عمر درگذشت
تا به ابد بگذراد نوبت عثمان او.

خاقانی .


به نوبت من هر کس که بافت کسوت شعر
ز لفظ و معنی من پود و تار می سازد.

خاقانی .


نوبت کاووس شد چو پای منوچهر
بر سر کرسی ّ احتشام برآمد.

خاقانی .


- نوبت سپردن به دیگری ؛ کناره جستن و مجال و میدان به دیگران دادن ، و کنایه از درگذشتن و مردن :
بباید هم این زنده را نیز مرد
یکی رفت و نوبت به دیگر سپرد.

فردوسی .


سپردیم نوبت کنون زال را
که شاید کمربند و کوپال را.

فردوسی .


|| مجال . فرصت . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پروای کار. (آنندراج ). نیز رجوع به نوبة شود :
هر کسی را به نیک و بد یکچند
در جهان نوبتی و دورانی است .

مسعودسعد.


برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ
چون دست می دهد نفسی نوبت فراغ .

سعدی .


|| هر کاری که به طور تناوب کرده شود. (ناظم الاطباء). ترتیب :
نیک و بد عالم را ای پسر
همچو شب و روز در او نوبت است .

ناصرخسرو.


هین به ملک نوبتی شادی مکن
ای تو بسته ی ْ نوبت آزادی مکن .

مولوی .


حق به دور و نوبت این تأیید را
می نماید اهل ظن و دید را.

مولوی .


- به نوبت ؛ یکی پس از دیگری . (فرهنگ فارسی معین ). متناوباً. نوبه به نوبه . از روی نوبه :
به نوبت ورا پیش بنشاندی
سخن های دیرینه برخواندی .

فردوسی .


یکایک به نوبت همه بگذریم
سزد گر جهان را به بد نسپریم .

فردوسی .


یکی پیش و دیگر ز پس مانده باز
به نوبت رسیده به منزل فراز.

فردوسی .


درایام فترت ابوسعد کازرونی به نوبت آن را بغارتید. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 146). و قومی را از اهل علم و حکمت ترتیب کنی هر روز به نوبت آیند و ندیمی ِ من کنند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 100).
به نوبتند ملوک اندر این سپنج سرای
کنون که نوبت توست ای ملک به عدل گرای .

سعدی .


|| گروه مردم . (منتهی الارب ). رجوع به نوبة شود. || مصیبت . (غیاث اللغات ). رجوع به نوبَة و نَوبة شود. || نقاره . (رشیدی ) (فرهنگ خطی ) (انجمن آرا) (جهانگیری ) (آنندراج ) (غیاث اللغات ). نقاره که در اوقات شب و روز نوازند . (برهان قاطع). نقاره که در عیش و عشرت زنند و نقاره خانه ٔ سلطانی که در اخبار فتح بلاد به جهت اخبار عموم خلق نوازند. (انجمن آرا). طبل بسیار بزرگی که درساعات معین از شبانروز می نوازند. (ناظم الاطباء) :
شه روم رسم کیان تازه کرد
ز نوبت جهان را پرآوازه کرد.

نظامی .


آوازه ٔ نوبتت به گردون برساد
لیکن مرساد از تو نوبت به کسی .

؟ (از انجمن آرا).


|| بانگ کوس و نقاره ای که در نزدیکی سرای پادشاهی و دارالحکومه در اوقات معینه و صبح و شام شنیده می شود. (ناظم الاطباء). || هنگام نقاره زدن . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به معنی بعدی شود. || نواختن دهل و نای و امثال آن روزی چند بار در ساعات معلوم بر در پادشاهان و امرا. (یادداشت مؤلف ) :
تا به در خانه ٔ تو بر گه نوبت
سیمین شندف زنند و زرین مزمار.

فرخی .


نوبت ملک پنج کن که شده ست
دشمن تو چو مهره در ششدر.

انوری .


چارعلم رکن مسلمانی است
پنج دعا نوبت سلطانی است .

نظامی .


چو بنیاد نوبت سکندر نهاد
سه ازوی بدو پنج سنجر نهاد.

؟ (از انجمن آرا).


- پنج نوبت ؛ نوبت پنجگانه که بر در شاهان زنند، و نیز عبارت است از پنج آلت اعلام جنگ که دهل و دمامه و طبل و سنج و دف است ، و نیز کنایه از پنج وقت نماز و نمازهای پنجگانه است . رجوع به پنج نوبت و نیز رجوع به نوبت زدن شود :
درآوردند مرغان دهل ساز
سحرگه پنج نوبت رابه آواز.

نظامی .


- هفت نوبت . رجوع به هفت نوبت در ردیف خودشود :
به هفت نوبت چرخ و به پنج نوبت فرض
بدین دو صبح مزور ز آتش و سیماب .

خاقانی .


|| خیمه ٔ بزرگ . بارگاه . (رشیدی ) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (جهانگیری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خیمه . (غیاث اللغات ). نوبتی : امیرمسعود به خیمه ٔ نوبت بنشست و شاد شد بدین فتح . (تاریخ بیهقی ص 127).
نه دیر پاید تا شاه سازد از پی تو
سرای پرده ز خورشید و نوبت از کیوان .

ازرقی (از انجمن آرا).


ای نوبت تو گذشته از چرخ بسی .

؟ (از انجمن آرا).


|| پاس . (جهانگیری ) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). محافظت . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). حفاظت . (ناظم الاطباء). نگهبانی . (فرهنگ فارسی معین ). کشیک . قراولی . نوبت داری : هر شارستانی را هزار دربند است و بر هر دربندی هزار مرد نوبت است که هر شبی نوبت دارند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چو سالار نوبت بیامد به در
به شبگیر بندند گردان کمر.

فردوسی .


باحاجب نوبت شغلی داشت . (تاریخ بیهقی ص 122).
به نوبتگه شاه بردندشان
به سرهنگ نوبت سپردندشان .

نظامی .


|| اسب جنیبت . نوبتی : منصور بیرون آمد و بر اسب نوبت بنشست و آنجا بایستاد. (مجمل التواریخ ). رجوع به نوبتی شود. || سلامت . (ناظم الاطباء). || (اصطلاح موسیقی ) تألیفی است مرکب از قول ، غزل ، ترانه و فروداشت . (یادداشت مؤلف ).
- نوبت مرتب ؛ از اصناف چهارده گانه ٔ تصانیف که نزد قدما اکمل تصانیف موسیقی بوده است و آن مشتمل است بر چهار قطعه : قول ، غزل ، ترانه ، فروداشت . (فرهنگ فارسی معین ). تألیف کامل . فوگ . سنفنی .شامل است مجموع قول و غزل و ترانه و برداشت و فروداشت را. (یادداشت مؤلف ).
|| در شطرنج و نرد [ و دیگر قمارها و بازی ها ] ، هنگام بازی هر حریف . (فرهنگ فارسی معین ). دست . دور. نوبه . || در طب ، هنگام عارض شدن تب را نوبه یا نوبت گویند. رجوع به نوبه و نیز رجوع به تب نوبه شود. || برهمنان هر سیصدوشصت هزار سال را یک نوبت گویند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).

نوبت. [ ن َ / نُو ب َ ] ( از ع ، اِ ) کرت. مرتبه. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) ( برهان قاطع ) ( انجمن آرا ) ( جهانگیری ) ( ناظم الاطباء ). دفعه. دور. ( ناظم الاطباء ). ره. راه. دست. ( یادداشت مؤلف ). نوبة. نوبه :
مطربان ساعت به ساعت بر نوای زیر و بم
گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه...
نوبتی پالیزبان و نوبتی سرو سهی
نوبتی روشن چراغ و نوبتی گاویزنه.
منوچهری.
سیُم نوبت هزار دینار دیگر بستد و دردل آورد که آن اندیشه بد بود. ( قصص الانبیاء ص 176 ). هاجر تشنه شد و به طلب آب به کوه صفا شد، هفت نوبت از این کوه تا بدان کوه رفت. ( قصص الانبیاء ص 50 ). وآن سنت شد که همه حاجیان هفت نوبت از این کوه بدان کوه روند. ( قصص الانبیاء ص 50 ).
نفس من ز درد همنفسان
چند نوبت به یک زمان بگسست.
خاقانی.
در یک نوبت هزار نفر از وجوه دیلم از حشم الیسع جدا شدند و به حضرت عضدالدوله پیوستند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 290 ).
به روزی دو نوبت برآرای خوان
سران سپه را یکایک بخوان.
نظامی.
دگر نوبت آمد به نزدیک شاه
نکرد آن فرومایه در وی نگاه.
سعدی.
سگی را لقمه ای هرگز فراموش
نگردد گر زنی صدنوبتش سنگ.
سعدی.
پدر گفت ای پسر تو را در این نوبت فلک یاری کرد. ( گلستان ).
|| وقت چیزی. ( غیاث اللغات ). وقت. ( جهانگیری ) ( انجمن آرا ) ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ) ( آنندراج ). هنگام. زمان.موقع. ( ناظم الاطباء ). وقت کار کسی بعد از آنکه همان کار را پیش از او کسی انجام داده یا بعد از او انجام دهد. ( فرهنگ فارسی معین ). پستا. ( یادداشت مؤلف ) :
مار یغتنج اگرْت دی بگزید
نوبت مار افعی است امروز.
شهید ( از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ).
مگر کز شمار تو آید پدید
که نوبت به فرزند من چون رسید.
فردوسی ( از فرهنگ فارسی معین ).
از این پس همه نوبت ماست رزم
تو را جای تخت است و بگماز و بزم.
فردوسی.
مرا بود نوبت برفت آن جوان
ز دردش منم چون تن بی روان.
فردوسی.
باش تا سال دگر نوبت که را خواهد بُدَن
تا که رامی بایدم زد بر سر وی پوستین.
منوچهری.
من که ابوالفضلم ایستاده بودم نوبت مرا بود.( تاریخ بیهقی ص 404 ).

فرهنگ عمید

۱. وقت چیزی یا کاری، فرصت.
۲. بار، دفعه، کرت، مرتبه: به روزی دو نوبت برآرای خوان / سران سپه را یکایک بخوان (نظامی۵: ۱۰۹۳ ).
۳. [قدیمی] دوران، زمان.
۴. [قدیمی] امری که دارای نظم وترتیب باشد.
۵. [قدیمی] قراول، کشیک.
۶. [قدیمی] طبل، کوس.
۷. [قدیمی] کوس یا دهل بزرگی که چند بار در شب و روز در بارگاه سلاطین نواخته می شد.
۸. [قدیمی] بارگاه، خیمۀ بزرگ.

دانشنامه آزاد فارسی

یکی از انواع هفده گانه لحن موزون در موسیقی قدیم ایران و نیز نوع اول از تصانیف نُه گانه که به آن نوبت مرتب نیز می گفتند و شامل چهار قسمت بود: ۱. قول؛ ۲. غزل ۳. ترانه؛ ۴. فروداشت (← نوبت_مرتب). در گذشته نوازندگان در دربار خلفا به انتظار می نشستند تا نوبت به هنرنمایی آنان برسد. بعدها به مرور زمان واژۀ نوبت، به جای مجری موسیقی به برنامۀ موسیقی اطلاق شد.

فرهنگ فارسی ساره

پستا


فرهنگستان زبان و ادب

{show time, séance (fr. )} [عمومی] هریک از نوبت های نمایش فیلم در سینما و نمایش سرا در یک شبانه روز
{shift} [عمومی] نوبت های زمانی معین برای کار در طول شبانه روز
[علوم نظامی] ← نوبت پرواز

واژه نامه بختیاریکا

بار؛ پِر؛ پستا ( پسدا ) ؛ دَو؛ گِر؛ گُهرِه

پیشنهاد کاربران

زدن نوبت: نقاره زدن.
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص ۱۴۹ ) .

فرصت

اتفاقا رودار

داو پارسی نوبت هست گرامیان

داو

پدان برابر پارسی

معنی نوبت به ترکی: " دوو " ، " توو "
در خسروشاه آذربایجان به نوبت، " دوو " می گویند. مثال: منیم دوووم دور. = نوبت من است.

Turn , Time.
فرصت ، دفعه.

برابر پهلوی: اووام، رین

بهترین گزینه داو هست چون در داوطلب نیز وجود دارد


کلمات دیگر: