cheering(the heart), mirthful
دل افروز
فارسی به انگلیسی
فرهنگ اسم ها
اسم: دل افروز (دختر) (فارسی) (تلفظ: del afruz) (فارسی: دلافروز) (انگلیسی: del afruz)
معنی: مایه ی شادی و خوشی دل، محبوب و خوشایند، شاد و خرم، معشوق، ( اَعلام ) ( در شاهنامه ) دل افروز فرخ پی نامِ زنی رومی و ایرانی نژاد که شاپور ذوالاکتاف از اسارت رومیان رهانید و این نام را بر او گذاشت، موجب شادی و خوشی دل، محبوب و معشوق، از شخصیتهای شاهنامه، نام سرداری ایرانی در سپاه کیخسرو پادشاه کیانی
معنی: مایه ی شادی و خوشی دل، محبوب و خوشایند، شاد و خرم، معشوق، ( اَعلام ) ( در شاهنامه ) دل افروز فرخ پی نامِ زنی رومی و ایرانی نژاد که شاپور ذوالاکتاف از اسارت رومیان رهانید و این نام را بر او گذاشت، موجب شادی و خوشی دل، محبوب و معشوق، از شخصیتهای شاهنامه، نام سرداری ایرانی در سپاه کیخسرو پادشاه کیانی
(تلفظ: del afruz) (به مجاز) مایهی شادی و خوشی دل ، محبوب و خوشایند ؛ (در قدیم) شاد و خرم ، معشوق ؛ (در اعلام) (در شاهنامه) دل افروز فرخ پی نامِ زنی رومی و ایرانی نژاد که شاپور ذوالاکتاف از اسارت رومیان رهانید و این نام را بر او گذاشت .
فرهنگ فارسی
( صفت ) آنکه با آنچه که دل را روشن سازد موجب فرح و انبساط خاطر .
لغت نامه دهخدا
دل افروز. [ دِ اَ ] (نف مرکب ) افروزنده ٔ دل . دلفروز. دلشادکننده . خرمی بخش .شادی بخش . مایه ٔ روشنی دل اعم از اشخاص یا اشیاء یا حالات و حرکات و کیفیات . مایه ٔ فروزش دل :
نبیره ٔ جهاندار کاوس کی
دل افروز و پردانش و نیک پی .
که برگشت و تاریک شد روز من
ازین سه دل افروز دلسوز من .
گرفته دل افروز را بر کنار
ز میدان سوی تخت شد شهریار.
بهاری یکی خوش منش روز بود
دل افروز هم گیتی افروز بود.
پرستار پنجاه با دست بند
به پیش دل افروزتخت بلند.
کجا نام آن مرد بهروز بود
سوار و دلیر و دل افروز بود.
گرفته دل افروز را در کنار
ز ایوان سوی تخت شد شهریار.
بدید آن دل افروز باغ بهشت
چمنهای او چون چراغ بهشت .
این باغ و این سرای دل افروز را مباد
جز میر یوسف ایچ خداوند و کدخدای .
به بالای بررسته چون زاد سروی
به روی دل افروز چون بوستانی .
همیشه تا چو هوا سرد گشت و باغ دژم
کنند گرم و دل افروز خانه وخرگاه .
برزن غزلی نغز و دل انگیز و دل افروز
ور نیست ترابشنو از مرغ و بیاموز.
تاریک شد از مهر دل افروزم روز
شد تیره شب از آه جگرسوزم روز.
پرنور و دل افروز عطاییست ولیکن
ما را نه شما را که نه درخورد عطائید.
چو تو نگار دل افروز نیست در خلخ
چو تو سوار سرافراز نیست در یغما.
به شعر عذب دل افروز من نگر منگر
به ریش و سبلت و پتفوز و رنگ و موزه ٔ من .
شب و روزپدرت در غم تو روز و شب است
ای دل افروز و غم انجام شب و روز پدر.
ای وصال تو مه و سال دل افروز پدر
وی فراق تو شب و روز جگرسوز پدر.
همچنین فرد باش خاقانی
کآفتاب این چنین دل افروز است .
نگشتم ز آتشت گرم ای دل افروز
به دودت کور می گردم شب و روز.
برای آنکه خود را تا به امروز
به نام نیک پرورد آن دل افروز.
ز مهرت من چنانم ای دل افروز
نه روز از شب شناسم نه شب از روز.
نشان می جست و می رفت آن دل افروز
چو ماه چارده شب چارده روز.
عراق دل افروز باد ارجمند
که آوازه ٔ فضل ازو شد بلند.
به خنده گفت با یاران دل افروز
علم بر بیستون خواهم زد امروز.
ملک بار دگر گفت ای دل افروز
به گفتن گفتن از ما می رود روز.
که با یاران جماش آن دل افروز
به عزم صید بیرون آمد آن روز.
خرامان خسرو و شیرین شب و روز
بهر نزهتگهی شاد و دل افروز.
در آن فرضه جایی دل افروز دید.
برو شادی کن ای یار دل افروز
غم فردا نشاید خوردن امروز.
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان
که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش .
کجا حسن دل افروز تو دیدی عاشق بیدل
اگر لطف تو نگشودی نقاب از روی جان افزا.
- بهار دل افروز ؛ بهارروشن کننده ٔ دل :
بهاردل افروز پژمرده شد
دلش با غم و رنج بسپرده شد.
هزاران خزان بگذران در ولایت
بهاری دل افروز با هر خزانی
- درفش دل افروز ؛ علم واختری که مایه ٔ شادی دل وانبساط خاطر شود :
درفش دل افروز برپای کرد
یلان را بقلب اندرون جای کرد.
به چپ بر فریبرز کاووس و طوس
درفش دل افروز با بوق و کوس .
چو روشن شود روز ما را ببین
درفش دل افروز ما را ببین .
چو نرسی بدید آن سر و تاج شاه
درفش دل افروز و چندان سپاه .
درفش دل افروز و کوس بزرگ
فرستاد با سروران سترگ .
- دل افروز بهار ؛بهار دل افروز. بهار خرم :
بسته ها بسته بشادی بر ما آمده ای
تا نشان آری ما را ز دل افروز بهار.
- دل افروز تاج ؛ تاجی که مایه ٔشادی دل و انبساط خاطر شود :
نشانمش بر نامور تخت عاج
نهم بر سرش بر دل افروز تاج .
کسی برنشستی بر آن تخت عاج
بسر بر نهاده دل افروز تاج .
چو کسری نشست از بر تخت عاج
بسر بر نهاد آن دل افروز تاج .
فرودآمد از نامور تخت عاج
ز سر برگرفت آن دل افروز تاج .
جهاندار بنشست بر تخت عاج
بسر بر نهاد آن دل افروز تاج .
- شمع دل افروز ؛ شمع روشنی بخش .
- || ستاره . اختر :
آن صانعی که هست ز تأثیر صنع او
چندین هزار شمع دل افروز در اثیر.
- || زیباروی . مایه ٔ روشنی دل :
یارب این شمع دل افروز ز کاشانه ٔ کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه ٔ کیست .
- قصر دل افروز ؛ کاخ باشکوه و زیبا :
ای قصر دل افروز که منزلگه انسی
یارب مکناد آفت ایام خرابت .
- کاخ دل افروز ؛ قصر دل افروز :
اگر صد سال مانی ور یکی روز
بباید رفت ازین کاخ دل افروز.
- کلاه دل افروز ؛ تاج دل افروز :
چو شاپور بنشست بر تخت داد
کلاه دل افروز بر سر نهاد.
- ماه دل افروز ؛ معشوق زیباروی روشنی بخش دل :
مهین بانو دلش دادی شب و روز
بدان تا نشکند ماه دل افروز.
مرا از خانه پیکی آمد امروز
خبر آورد از آن ماه دل افروز.
|| کنایه از معشوق و محبوب :
از قضا سوی باغ شد روزی
تا کند عیش با دل افروزی .
ز سودای جمال آن دل افروز
برهنه پا و سر گردد شب و روز.
وزآنجا دل شکسته تا به ایوان
برفتند آن دل افروزان خرامان .
شدم دلشاد روزی با دل افروز
ازآن روز اوفتادستم بدین روز.
بیتی سه چهار خوانم از سوز
در مرثیه ٔ تو ای دل افروز.
|| (اِ) نام بعضی کنیزان سیاه است . (یادداشت مرحوم دهخدا). نامی است که غالباً کنیزان سیاه را دهند، همچون کافور برای غلام سیاه . || (ن مف مرکب ) دل افروخته . شاد. دلشاد :
دو هفته بدین گونه شادان بزیست
که داند که فردا دل افروز کیست .
مرا گویی اکنون که از تخت تو
دل افروز و شادانم از بخت تو.
ز شاهان گیتی دل افروزتر
پسندیده و شاد و پیروزتر.
کند بر تو آسان همه کار سخت
از اوئی دل افروز و پیروزبخت .
خداوندنام و خداوند بخت
دل افروز و هشیار و پیروزبخت .
|| (ق مرکب ) با شادی .شادمانه :
وزآن پس نیا دست او را بدست
گرفت و ببردش به جای نشست
نشاندش دل افروز بر جای خویش
ز گنجور تاج کیان خواست پیش .
|| (اِخ ) نام هیزم شکنی که معاصر بهرام گور بود :
دل افروز بد نام این خارکن
گرازنده مردی به نیروی تن .
نبیره ٔ جهاندار کاوس کی
دل افروز و پردانش و نیک پی .
فردوسی .
که برگشت و تاریک شد روز من
ازین سه دل افروز دلسوز من .
فردوسی .
گرفته دل افروز را بر کنار
ز میدان سوی تخت شد شهریار.
فردوسی .
بهاری یکی خوش منش روز بود
دل افروز هم گیتی افروز بود.
فردوسی .
پرستار پنجاه با دست بند
به پیش دل افروزتخت بلند.
فردوسی .
کجا نام آن مرد بهروز بود
سوار و دلیر و دل افروز بود.
فردوسی .
گرفته دل افروز را در کنار
ز ایوان سوی تخت شد شهریار.
فردوسی .
بدید آن دل افروز باغ بهشت
چمنهای او چون چراغ بهشت .
فردوسی .
این باغ و این سرای دل افروز را مباد
جز میر یوسف ایچ خداوند و کدخدای .
فرخی .
به بالای بررسته چون زاد سروی
به روی دل افروز چون بوستانی .
فرخی .
همیشه تا چو هوا سرد گشت و باغ دژم
کنند گرم و دل افروز خانه وخرگاه .
فرخی .
برزن غزلی نغز و دل انگیز و دل افروز
ور نیست ترابشنو از مرغ و بیاموز.
منوچهری .
تاریک شد از مهر دل افروزم روز
شد تیره شب از آه جگرسوزم روز.
منوچهری .
پرنور و دل افروز عطاییست ولیکن
ما را نه شما را که نه درخورد عطائید.
ناصرخسرو.
چو تو نگار دل افروز نیست در خلخ
چو تو سوار سرافراز نیست در یغما.
معزی .
به شعر عذب دل افروز من نگر منگر
به ریش و سبلت و پتفوز و رنگ و موزه ٔ من .
سوزنی .
شب و روزپدرت در غم تو روز و شب است
ای دل افروز و غم انجام شب و روز پدر.
سوزنی .
ای وصال تو مه و سال دل افروز پدر
وی فراق تو شب و روز جگرسوز پدر.
سوزنی .
همچنین فرد باش خاقانی
کآفتاب این چنین دل افروز است .
خاقانی .
نگشتم ز آتشت گرم ای دل افروز
به دودت کور می گردم شب و روز.
نظامی .
برای آنکه خود را تا به امروز
به نام نیک پرورد آن دل افروز.
نظامی .
ز مهرت من چنانم ای دل افروز
نه روز از شب شناسم نه شب از روز.
نظامی .
نشان می جست و می رفت آن دل افروز
چو ماه چارده شب چارده روز.
نظامی .
عراق دل افروز باد ارجمند
که آوازه ٔ فضل ازو شد بلند.
نظامی .
به خنده گفت با یاران دل افروز
علم بر بیستون خواهم زد امروز.
نظامی .
ملک بار دگر گفت ای دل افروز
به گفتن گفتن از ما می رود روز.
نظامی .
که با یاران جماش آن دل افروز
به عزم صید بیرون آمد آن روز.
نظامی .
خرامان خسرو و شیرین شب و روز
بهر نزهتگهی شاد و دل افروز.
نظامی .
در آن فرضه جایی دل افروز دید.
نظامی .
برو شادی کن ای یار دل افروز
غم فردا نشاید خوردن امروز.
سعدی .
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان
که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش .
حافظ.
کجا حسن دل افروز تو دیدی عاشق بیدل
اگر لطف تو نگشودی نقاب از روی جان افزا.
اسیری لاهیجی (از آنندراج ).
- بهار دل افروز ؛ بهارروشن کننده ٔ دل :
بهاردل افروز پژمرده شد
دلش با غم و رنج بسپرده شد.
فردوسی .
هزاران خزان بگذران در ولایت
بهاری دل افروز با هر خزانی
فرخی .
- درفش دل افروز ؛ علم واختری که مایه ٔ شادی دل وانبساط خاطر شود :
درفش دل افروز برپای کرد
یلان را بقلب اندرون جای کرد.
فردوسی .
به چپ بر فریبرز کاووس و طوس
درفش دل افروز با بوق و کوس .
فردوسی .
چو روشن شود روز ما را ببین
درفش دل افروز ما را ببین .
فردوسی .
چو نرسی بدید آن سر و تاج شاه
درفش دل افروز و چندان سپاه .
فردوسی .
درفش دل افروز و کوس بزرگ
فرستاد با سروران سترگ .
اسدی .
- دل افروز بهار ؛بهار دل افروز. بهار خرم :
بسته ها بسته بشادی بر ما آمده ای
تا نشان آری ما را ز دل افروز بهار.
منوچهری .
- دل افروز تاج ؛ تاجی که مایه ٔشادی دل و انبساط خاطر شود :
نشانمش بر نامور تخت عاج
نهم بر سرش بر دل افروز تاج .
فردوسی .
کسی برنشستی بر آن تخت عاج
بسر بر نهاده دل افروز تاج .
فردوسی .
چو کسری نشست از بر تخت عاج
بسر بر نهاد آن دل افروز تاج .
فردوسی .
فرودآمد از نامور تخت عاج
ز سر برگرفت آن دل افروز تاج .
فردوسی .
جهاندار بنشست بر تخت عاج
بسر بر نهاد آن دل افروز تاج .
فردوسی .
- شمع دل افروز ؛ شمع روشنی بخش .
- || ستاره . اختر :
آن صانعی که هست ز تأثیر صنع او
چندین هزار شمع دل افروز در اثیر.
سوزنی .
- || زیباروی . مایه ٔ روشنی دل :
یارب این شمع دل افروز ز کاشانه ٔ کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه ٔ کیست .
حافظ.
- قصر دل افروز ؛ کاخ باشکوه و زیبا :
ای قصر دل افروز که منزلگه انسی
یارب مکناد آفت ایام خرابت .
حافظ.
- کاخ دل افروز ؛ قصر دل افروز :
اگر صد سال مانی ور یکی روز
بباید رفت ازین کاخ دل افروز.
نظامی .
- کلاه دل افروز ؛ تاج دل افروز :
چو شاپور بنشست بر تخت داد
کلاه دل افروز بر سر نهاد.
فردوسی .
- ماه دل افروز ؛ معشوق زیباروی روشنی بخش دل :
مهین بانو دلش دادی شب و روز
بدان تا نشکند ماه دل افروز.
نظامی .
مرا از خانه پیکی آمد امروز
خبر آورد از آن ماه دل افروز.
نظامی .
|| کنایه از معشوق و محبوب :
از قضا سوی باغ شد روزی
تا کند عیش با دل افروزی .
نظامی .
ز سودای جمال آن دل افروز
برهنه پا و سر گردد شب و روز.
نظامی .
وزآنجا دل شکسته تا به ایوان
برفتند آن دل افروزان خرامان .
نظامی .
شدم دلشاد روزی با دل افروز
ازآن روز اوفتادستم بدین روز.
نظامی .
بیتی سه چهار خوانم از سوز
در مرثیه ٔ تو ای دل افروز.
نظامی .
|| (اِ) نام بعضی کنیزان سیاه است . (یادداشت مرحوم دهخدا). نامی است که غالباً کنیزان سیاه را دهند، همچون کافور برای غلام سیاه . || (ن مف مرکب ) دل افروخته . شاد. دلشاد :
دو هفته بدین گونه شادان بزیست
که داند که فردا دل افروز کیست .
فردوسی .
مرا گویی اکنون که از تخت تو
دل افروز و شادانم از بخت تو.
فردوسی .
ز شاهان گیتی دل افروزتر
پسندیده و شاد و پیروزتر.
فردوسی .
کند بر تو آسان همه کار سخت
از اوئی دل افروز و پیروزبخت .
فردوسی .
خداوندنام و خداوند بخت
دل افروز و هشیار و پیروزبخت .
فردوسی .
|| (ق مرکب ) با شادی .شادمانه :
وزآن پس نیا دست او را بدست
گرفت و ببردش به جای نشست
نشاندش دل افروز بر جای خویش
ز گنجور تاج کیان خواست پیش .
فردوسی .
|| (اِخ ) نام هیزم شکنی که معاصر بهرام گور بود :
دل افروز بد نام این خارکن
گرازنده مردی به نیروی تن .
فردوسی .
دل افروز. [ دِ اَ ] ( نف مرکب ) افروزنده دل. دلفروز. دلشادکننده. خرمی بخش.شادی بخش. مایه روشنی دل اعم از اشخاص یا اشیاء یا حالات و حرکات و کیفیات. مایه فروزش دل :
نبیره جهاندار کاوس کی
دل افروز و پردانش و نیک پی.
ازین سه دل افروز دلسوز من.
ز میدان سوی تخت شد شهریار.
دل افروز هم گیتی افروز بود.
به پیش دل افروزتخت بلند.
سوار و دلیر و دل افروز بود.
ز ایوان سوی تخت شد شهریار.
چمنهای او چون چراغ بهشت.
جز میر یوسف ایچ خداوند و کدخدای.
به روی دل افروز چون بوستانی.
کنند گرم و دل افروز خانه وخرگاه.
ور نیست ترابشنو از مرغ و بیاموز.
شد تیره شب از آه جگرسوزم روز.
ما را نه شما را که نه درخورد عطائید.
چو تو سوار سرافراز نیست در یغما.
به ریش و سبلت و پتفوز و رنگ و موزه من.
ای دل افروز و غم انجام شب و روز پدر.
وی فراق تو شب و روز جگرسوز پدر.
کآفتاب این چنین دل افروز است.
به دودت کور می گردم شب و روز.
نبیره جهاندار کاوس کی
دل افروز و پردانش و نیک پی.
فردوسی.
که برگشت و تاریک شد روز من ازین سه دل افروز دلسوز من.
فردوسی.
گرفته دل افروز را بر کنارز میدان سوی تخت شد شهریار.
فردوسی.
بهاری یکی خوش منش روز بوددل افروز هم گیتی افروز بود.
فردوسی.
پرستار پنجاه با دست بندبه پیش دل افروزتخت بلند.
فردوسی.
کجا نام آن مرد بهروز بودسوار و دلیر و دل افروز بود.
فردوسی.
گرفته دل افروز را در کنارز ایوان سوی تخت شد شهریار.
فردوسی.
بدید آن دل افروز باغ بهشت چمنهای او چون چراغ بهشت.
فردوسی.
این باغ و این سرای دل افروز را مبادجز میر یوسف ایچ خداوند و کدخدای.
فرخی.
به بالای بررسته چون زاد سروی به روی دل افروز چون بوستانی.
فرخی.
همیشه تا چو هوا سرد گشت و باغ دژم کنند گرم و دل افروز خانه وخرگاه.
فرخی.
برزن غزلی نغز و دل انگیز و دل افروزور نیست ترابشنو از مرغ و بیاموز.
منوچهری.
تاریک شد از مهر دل افروزم روزشد تیره شب از آه جگرسوزم روز.
منوچهری.
پرنور و دل افروز عطاییست ولیکن ما را نه شما را که نه درخورد عطائید.
ناصرخسرو.
چو تو نگار دل افروز نیست در خلخ چو تو سوار سرافراز نیست در یغما.
معزی.
به شعر عذب دل افروز من نگر منگربه ریش و سبلت و پتفوز و رنگ و موزه من.
سوزنی.
شب و روزپدرت در غم تو روز و شب است ای دل افروز و غم انجام شب و روز پدر.
سوزنی.
ای وصال تو مه و سال دل افروز پدروی فراق تو شب و روز جگرسوز پدر.
سوزنی.
همچنین فرد باش خاقانی کآفتاب این چنین دل افروز است.
خاقانی.
نگشتم ز آتشت گرم ای دل افروزبه دودت کور می گردم شب و روز.
نظامی.
برای آنکه خود را تا به امروزفرهنگ عمید
کسی یا چیزی که دل را شاد و روشن سازد، روشن کنندۀ دل.
پیشنهاد کاربران
دل افروز : روشن کنندۀ دل .
دل افروز : /del afruz/ دل افروز ( به مجاز ) مایه ی شادی و خوشی دل، روشن کننده دل ، محبوب و خوشایند؛ ( در قدیم ) شاد و خرم، معشوق؛ ( اَعلام ) ( در شاهنامه ) دل افروز فرخ پی نامِ زنی رومی و ایرانی نژاد که شاپور ذوالاکتاف از اسارت رومیان رهانید و این نام را بر او گذاشت. اسم دل افروز مورد تایید ثبت احوال کشور برای نامگذاری دختر است .
کلمات دیگر: