خوبرخ. [ رُ ] ( ص مرکب ) خوش صورت. خوش سیما. خوب چهر. خوش چهره. خوشگل. قشنگ :
به بیشه یکی خوبرخ یافتند
پر از خنده لب هر دو بشتافتند
نگاری بدیدند چون نوبهار
که از یک نظر شیر آرد شکار.
فردوسی.
غلامان و اسب و پرستندگان
همان نامور خوبرخ بندگان.
فردوسی.
بد و خوب رخ برگشادند راز
مگر اژدها را سراید بگاز.
فردوسی.
چو آمد به ایوان به گلشهر گفت
که این خوب رخ را بباید نهفت.
فردوسی.