کلمه جو
صفحه اصلی

فرصت


مترادف فرصت : فراغت، مجال، امکان، یارا، زمان، نوبت، وقت، درنگ، ضرب الاجل، فرجه، مهلت، وقفه

برابر پارسی : گاه، زمان، پیش آمد

فارسی به انگلیسی

chance, opportunity, occasion, opening, scope, start, toehold, vantage, grace, leisure

opportunity, leisure, chance


chance, grace, occasion, opening, opportunity, scope, start, toehold, vantage


فارسی به عربی

تشاور , راحة , طلقة , فحم , فرصة , فضاء , متنفس , موسم , وقت ، أَجَلٌ

فرهنگ اسم ها

اسم: فرصت (دختر، پسر) (عربی) (تلفظ: forsat) (فارسی: فرصت) (انگلیسی: forsat)
معنی: زمان، وقت، وقت مناسب برای انجام کاری، زمان و وقت، ( اَعلام ) فرصت شیرازی: [، قمری]، متخلص به فرصت، ادیب، شاعر، موسیقیدان و نقاش ایرانی عصر قاجار، مؤلف اشکال المیزان در منطق، آثار عجم در تاریخ، بحورالالحان در موسیقی آوازی و دیوان اشعار، ( در اعلام ) نام شاعر و ادیب و موسیقی دان معروف ایرانی ملقب به فرصت الدوله شیرازی در قرن سیزدهم ( هـ ق )

(تلفظ: forsat) (عربی) وقت مناسب برای انجام کاری؛ زمان و وقت ؛ (در اعلام) نام شاعر و ادیب و موسیقی‌دان معروف ایرانی ملقب به فرصت‌الدوله شیرازی در قرن سیزدهم ( هـ . ق).


مترادف و متضاد

break (اسم)
وقفه، تفریح، تنفس، شکاف، شکست، شکستگی، فرصت، مهلت، فرجه، انقصال، بادخور

chance (اسم)
تصادف، پا، فرصت، شانس، بخت، مجال

occasion (اسم)
تصادف، سبب، فرصت، مورد، روی داد، وهله، موقع، فرصت مناسب

handle (اسم)
وسیله، دسته، لمس، فرصت، قبضه، قبضه شمشیر، احساس با دست

time (اسم)
عصر، عهد، فرصت، ساعت، روزگار، زمان، مرتبه، مدت، هنگام، وقت، موقع، گاه، زمانه، حین، ایام

opening (اسم)
دهانه، سوراخ، سراغاز، منفذ، فرصت، فتق، گشایش، چشمه، افتتاح، جای خالی، بازکردن

facility (اسم)
تردستی، وسیله، فرصت، سادگی، سهولت، امکان، روانی، وسیله تسهیل

opportunity (اسم)
فرصت، مجال، موقع، دست یافت

by-time (اسم)
فرصت

odds (اسم)
فرصت، شانس، فرق، عدم توافق، نا برابری، احتمالات، احتمال و وقوع، تمایل بیک سو

leisure (اسم)
فرصت، مجال، اسودگی، تن اسایی، فراغت، وقت کافی

free time (اسم)
فرصت

pudding time (اسم)
فرصت

فراغت، مجال


امکان، یارا


زمان، نوبت، وقت


درنگ، ضرب‌الاجل، فرجه، مجال، مهلت، وقت، وقفه


۱. فراغت، مجال
۲. امکان، یارا
۳. زمان، نوبت، وقت
۴. درنگ، ضربالاجل، فرجه، مجال، مهلت، وقت، وقفه


فرهنگ فارسی

شیرازی ملقب به فرصه الدوله شاعر و ادیب و موسیقی دان معروف ایرانی . ( و. ۱۲۷۱ ه ق . ف. ۱۳۳۹ ه ق . ) از خانواده ای ادب پرور در شهر شیراز پا بعرصه وجود گذاشت . از کودکی عقه خاصی بتحصیل علوم و فنون مختلف داشت . در آغاز جوانی در صرف و نحو و منطق و حکمت و حساب و هیات و هندسه و اسطرب سر آمد اقران بود و بزبان انگلیسی آشنایی داشت . بنا بنوشته خود او در سی ودو سالگی بدیدار سید جمال الدین اسد آبادی نایل شد و او را در بوشهر مقات کرد و دیدارهای بعد موجب دوستی آن دو گردید . پاره ای سخنان گرانبهای سید جمال الدین دریاداشت های او منقول است . هنگامی که شعاع السلطنه فرزند مظفرالدین شاه از شیراز بتهران بازگشت فرصت را با خود بدربار آورد و معلم و ندیم خود ساخت و چون در دربار تقرب یافت شاه او را لقب فرصه الدوله داد. هنگام انقب مشروطیت فرصت در تهران بود و در سازمان جدید وزارت معارف که پس از مشروطیت بوجود آمد او را بریاست معارف فارس گماشتند و وی در این سمت بخوبی خدمت کرد . بار دیگر هنگام تاسیس داد گستری او را رئیس عدلیه فارس کردند و سپس دوباره شغل ریاست معارف و فوائد عامه و مدتی هر دو شغل فرهنگ و دادگستری را بدو سپردند . فرصت سراسر منطقه فارس و بنادر را در مدتی دراز نقطه بنقطه پیمود و اوضاع جغرافیایی هر نقطه را برشته تحریر در آورد . نام این اثر خود را [ آثار عجم ] نهاده است . آثار دیگر فرصت غیر از [ آثار عجم ] عبارتند از: ۱ - اشکال المیزان در علم منطق . ۲ - دریای کبیر مشتمل بر علوم مختلف بزبان عربی و فارسی . ۳ - بحورالحان در علم موسیقی و عروض . ۴ - منش آت نثر . ۵ - رساله شطرنجیه . ۶ - مثنوی هجونامه. از همه مهمتر دیوان اشعار او مشتمل بر قصاید غزلیات ترجیعات مسمطات رباعیات مثنویات مراثی تواریخ و پیوستی از منش آت منثور اوست . فرصت بر اثر یک بیماری داخلی مزمن سحرگاه روز دهم صفر ۱۳۳۹ ه ق . برادر با اول آبان ماه ۱۲۹۹ ه ش . در خانه شخصی خود در شیراز چشم از جهان فروبست و بنا بر آرزوی دیرینه اش در کنار آرامگاه لسان الغیب حافظ بخاک سپرده شد و سنگی را که زیر نظر خود او برای مزارش تراشیده بودند بر گور او نهادند .
وقت مناسب برای کاری، پروای کار، مجال، نوبت
( اسم ) ۱ - وقت مناسب برای انجام دادن کاری هنگام لایق ۲ - مجال وقت ۳ - مساعدت روزگار جمع : فرص . یا فرصت بودن کسی را . وقت مناسب دست دادن : آنکه ده با هفت و نیم آورد بس سودی نکرد فرصتت بادا که هفت و نیم با ده می کنی . ( حافظ )

قانونی که به داور اجازه می‌دهد بعد از وقوع خطا چنانچه شرایط به نفع تیم غیرخاطی باشد از اعلام خطا چشم‌پوشی کند


فرهنگ معین

(فُ صَ ) [ ع . فرصة ] (اِ. ) ۱ - وقت مناسب برای انجام دادن کاری . ۲ - مجال ، وقت .

لغت نامه دهخدا

فرصت. [ ف ُ ص َ ] ( ع اِ ) فُرصة. نوبت. ( اقرب الموارد ). موقع. مجال. ( ناظم الاطباء ) : اگر در حیرت روزگار گذارم فرصت فایت شود.( کلیله و دمنه ). یاد کرده می آید ضایع گردانیدن فرصت. ( کلیله و دمنه ). در آن فرصت که من در خدمت مولانا سعدالدین... می بودم. ( انیس الطالبین ص 142 ). در یک فرصت که حضرت خواجه ما قدس اﷲ روحه در قرشی بودند. ( انیس الطالبین ص 139 ). باز به مرو آمد و بعد از فرصتی بار گیر به هرات رفت. ( از رشحات علی بن حسین کاشفی ).
- به فرصت ؛ با استفاده از فرصت. در موقع مناسب : دمنه به فرصت خلوتی طلبید. ( کلیله و دمنه ).
- فرصت دادن ؛ وقت دادن. مهلت دادن. ( یادداشت به خط مؤلف ) :
بداندیش را جاه و فرصت مده
عدو در چه و دیو در شیشه به.
سعدی.
- فرصت داشتن ؛ وقت داشتن. ( یادداشت به خط مؤلف ).
- فرصت کردن ؛ وقت داشتن. فرصت داشتن. ( یادداشت به خط مؤلف ).
- فرصت نکردن ؛ وقت نداشتن. مقابل فرصت کردن.
- کم فرصت ؛ آنکه وقت کافی برای کارهایش ندارد.
|| هنگام لایق و وقت مناسب. ( ناظم الاطباء ) : به وقت و فرصت میفرستاد و ضیعتی نیکو خرید آنجا. ( تاریخ بیهقی ).میخواهم که در این فرصت خویشتن را بر شیر عرض کنم. ( کلیله و دمنه ).
حرامش بود نعمت پادشاه
که هنگام فرصت ندارد نگاه.
سعدی.
- فرصت از دست دادن ؛ استفاده نکردن از موقع مناسب.
- فرصت جستن ؛ در پی موقع مناسب بودن : خواجه همه روزه فرصت می جست. ( تاریخ بیهقی ). همیشه... فرصت جستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی. ( تاریخ بیهقی ). اگر کسی خوابی بیند و فرصتی جوید آن دیدن و آن فرصت چندان است که ما بر تخت پدر نشینیم. ( تاریخ بیهقی ). دمنه روزی فرصت جست. ( کلیله و دمنه ).
- فرصت جو ؛ فرصت جوی. آنکه در پی موقع مناسب باشد. ( یادداشت به خط مؤلف ). آنکه مترصد وقت و منتظر فرصت باشد. ( آنندراج ) : نامه ها رسیده که فرصت جویان می جنبند. ( تاریخ بیهقی ). دست به دست کنید تا فرصت جویان را برانداخته آید. ( تاریخ بیهقی ). ما را داماد و خلیفه باشد و شر این فرصت جوی دور شود. ( تاریخ بیهقی ).
- فرصت جویی ؛ فرصت جستن : خراسان را فروگذاشتن با بسیار فتنه و خوارج و فرصت جویی. ( تاریخ بیهقی ).
- فرصت شماردن ( شمردن ) ؛ از فرصت استفاده کردن. موقع را مناسب دیدن. حداکثر استفاده کردن از چیزی. ( از یادداشت به خط مؤلف ):

فرصت . [ ف ُ ص َ ] (اِخ ) شیرازی . سیدمیرزا محمدنصیر حسینی ،ملقب به فرصت الدوله و متخلص به فرصت و معروف به «میرزاآقا» در ماه رمضان سال 1271 هَ .ق . از یک خانواده ٔ ادب پرور، در شهر شیراز پا به عرصه ٔ وجود گذاشت . پدرش میرزا جعفر متخلص به «بهجت »، پسر میرزا کاظم «شرفا» و میرزا کاظم فرزند میرزا نصیر جهرمی معروف به نصیر اصفهانی است ... فرصت از کودکی علاقه ٔ خاصی به تحصیل علوم و فنون مختلف داشت . در آغاز جوانی در صرف و نحو و منطق و حکمت و حساب و هیأت و هندسه و اسطرلاب سرآمد اقران بود و به زبان انگلیسی آشنایی یافت . قسمت عمده ٔ تحصیلاتش را در خدمت شیخ مفید، متخلص به «داور» که از علمای مشهور فارس و صاحب تألیفات متعدد به فارسی و عربی بود به انجام رسانید و از شاگردان برجسته ٔ محضر او گردید و استادش در ستایش او گفته است :
فرصت آن شمع جمع اهل هنر
که ندارد قرین ز نوع بشر
فیلسوفان دهر را شاید
که به فضل وهنر شود رهبر.
بنا به نوشته ٔ خود او در سی ودوسالگی به دیدار سیدجمال الدین اسدآبادی نائل شد واو را در بوشهر ملاقات کرد و دیدارهای بعد موجب دوستی آن دو گردید و پاره ای از سخنان گرانبهای سیدجمال الدین در یادداشتهای او منقول است . فرصت چندی نیز در شیراز مدرس علوم ادبی و عربی بود و طلاب از محضرش استفاده میکردند. هنگامی که شعاع السلطنه فرزند مظفرالدین شاه از شیراز به تهران بازگشت فرصت را با خود به دربار آورد و معلم و ندیم خود ساخت و چون در دربار تقرب یافت شاه او را لقب فرصت الدوله داد. هنگام انقلاب مشروطیت فرصت در تهران بود و در سازمان جدید وزارت معارف که پس از مشروطیت به وجود آمد او را به ریاست معارف فارس گماشتند و در این مقام به خوبی خدمت کرد. بار دیگر هنگام تأسیس دادگستری او را رئیس عدلیه ٔ فارس کردند و سپس دوباره شغل ریاست معارف و فوائد عامه و مدتی هر دو شغل فرهنگ و دادگستری را بدو سپردند. در اواخر عمر به کلی منزوی شد و به مطالعه و تحقیق پرداخت و غالب اوقات به گفته ٔ خودش در حال جذبه و شوق بود. در شرح حالی که به تفصیل از خود نوشته اشاره ای به ازدواج خود نکرده و معلوم میشود تمام عمر را مجرد زیسته و بالطبع برای سیر و سیاحت و مطالعه فرصتی کافی داشته و توانسته است مسافرتهای متعددی کند و هر جاکه می رسیده با ذوق صورتگری و نقاشی از مناظر طبیعی و زیبایی ها تابلوهایی می ساخته است و با استفاده از همین هنر در زمان ناصرالدین شاه ، به دستور حاکم فارس (حسینقلی خان نظام السلطنه ) سراسر منطقه ٔ فارس و بنادر را در مدتی دراز نقطه به نقطه پیمود و اوضاع جغرافیایی هر نقطه را به رشته ٔ تحریر درآورد و نقشه هائی از نقاط مختلف ترسیم کرد. نام این اثر خود را «آثار عجم » نهاده است . آثار دیگر فرصت ، غیر از «آثار عجم » عبارتند از: دریای کبیر مشتمل بر علوم مختلفه ، به زبان عربی و فارسی . اشکال المیزان در علم منطق . بحورالالحان در علم موسیقی و عروض . منشآت نثر. رساله ٔ شطرنجیه . مثنوی هجرنامه . مقالات علمی و سیاسی در دو مجلد که بانام مستعار، از زبان شیخی مجعول نگاشته شده است . رساله ای در گرامر خط میخی که ضمن آن اشاراتی به جغرافیای سرزمین هند وجود دارد. رساله در علم هیأت جدید. از همه مهمتر دیوان اشعار او مشتمل بر قصاید، غزلیات ، ترجیعات ، مسمطات ، رباعیات ، مثنویات ، مراثی ، تواریخ و پیوستی از منشآت منثور او. او راست :
تمثال دو زلف و رخ آن یار کشیدم
یک روز و دو شب زحمت این کار کشیدم
اول شدم آشفته ز نقش سر زلفش
آخر به پریشانی بسیار کشیدم .
فرصت بر اثر یک بیماری داخلی مزمن ،سحرگاه روز دهم صفر 1339 هَ .ق . / اول آبانماه 1299هَ .ش . در خانه ٔ شخصی خود در شیراز چشم از جهان فروبست و بنا بر آرزوی دیرینه اش در کنار آرامگاه لسان الغیب حافظ به خاک سپرده شد و سنگی را که زیر نظر خود او برای مزارش تراشیده بودند بر گور او نهادند. (نقل با اختصار و تصرف از مقدمه ٔ دیوان او). رجوع به مقدمه ٔ دیوان فرصت و نیز رجوع به رساله ٔ خود او در شرح زندگانیش که در آغاز دیوان به طبع رسیده است ، شود.


فرصت . [ ف ُ ص َ ] (ع اِ) فُرصة. نوبت . (اقرب الموارد). موقع. مجال . (ناظم الاطباء) : اگر در حیرت روزگار گذارم فرصت فایت شود.(کلیله و دمنه ). یاد کرده می آید ضایع گردانیدن فرصت . (کلیله و دمنه ). در آن فرصت که من در خدمت مولانا سعدالدین ... می بودم . (انیس الطالبین ص 142). در یک فرصت که حضرت خواجه ٔ ما قدس اﷲ روحه در قرشی بودند. (انیس الطالبین ص 139). باز به مرو آمد و بعد از فرصتی بار گیر به هرات رفت . (از رشحات علی بن حسین کاشفی ).
- به فرصت ؛ با استفاده از فرصت . در موقع مناسب : دمنه به فرصت خلوتی طلبید. (کلیله و دمنه ).
- فرصت دادن ؛ وقت دادن . مهلت دادن . (یادداشت به خط مؤلف ) :
بداندیش را جاه و فرصت مده
عدو در چه و دیو در شیشه به .

سعدی .


- فرصت داشتن ؛ وقت داشتن . (یادداشت به خط مؤلف ).
- فرصت کردن ؛ وقت داشتن . فرصت داشتن . (یادداشت به خط مؤلف ).
- فرصت نکردن ؛ وقت نداشتن . مقابل فرصت کردن .
- کم فرصت ؛ آنکه وقت کافی برای کارهایش ندارد.
|| هنگام لایق و وقت مناسب . (ناظم الاطباء) : به وقت و فرصت میفرستاد و ضیعتی نیکو خرید آنجا. (تاریخ بیهقی ).میخواهم که در این فرصت خویشتن را بر شیر عرض کنم . (کلیله و دمنه ).
حرامش بود نعمت پادشاه
که هنگام فرصت ندارد نگاه .

سعدی .


- فرصت از دست دادن ؛ استفاده نکردن از موقع مناسب .
- فرصت جستن ؛ در پی موقع مناسب بودن : خواجه همه روزه فرصت می جست . (تاریخ بیهقی ). همیشه ... فرصت جستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی . (تاریخ بیهقی ). اگر کسی خوابی بیند و فرصتی جوید آن دیدن و آن فرصت چندان است که ما بر تخت پدر نشینیم . (تاریخ بیهقی ). دمنه روزی فرصت جست . (کلیله و دمنه ).
- فرصت جو ؛ فرصت جوی . آنکه در پی موقع مناسب باشد. (یادداشت به خط مؤلف ). آنکه مترصد وقت و منتظر فرصت باشد. (آنندراج ) : نامه ها رسیده که فرصت جویان می جنبند. (تاریخ بیهقی ). دست به دست کنید تا فرصت جویان را برانداخته آید. (تاریخ بیهقی ). ما را داماد و خلیفه باشد و شر این فرصت جوی دور شود. (تاریخ بیهقی ).
- فرصت جویی ؛ فرصت جستن : خراسان را فروگذاشتن با بسیار فتنه و خوارج و فرصت جویی . (تاریخ بیهقی ).
- فرصت شماردن (شمردن ) ؛ از فرصت استفاده کردن . موقع را مناسب دیدن . حداکثر استفاده کردن از چیزی . (از یادداشت به خط مؤلف ):
سعدیا دی رفت و فردا همچنان معلوم نیست
در میان این و آن فرصت شمر امروز را.

سعدی .


چو ما را به غفلت بشد روزگار
تو باری دمی چند فرصت شمار.

سعدی .


ز خود بهتری جوی و فرصت شمار
که با چون خودی گم کنی روزگار.

سعدی .


فرصت شمر طریقه ٔ رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست .

حافظ.


فرصت شمار صحبت کز این دوروزه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن .

حافظ.


- فرصت طلب ؛ فرصت جو. هنگام جو. مترصد. (یادداشت به خط مؤلف ).
- فرصت طلب کردن ؛ فرصت جستن . فرصت جویی کردن :
ملک فرصت طلب میکرد بسیار
که با شیرین کند یک نکته برکار.

نظامی .


- فرصت طلبی ؛ فرصت جویی .
- فرصت غنیمت دانستن ؛ فرصت شمردن . از فرصت استفاده کردن : گفت از جاهت اندیشه همی کردم . اکنون که درچاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم . (گلستان ).
- فرصت غنیمت شمردن ؛ انتهاز. (از تاج المصادر بیهقی ).
- فرصت نگاه داشتن ؛ فرصت جستن . منتظر فرصت بودن : فرصت نگاه میداشت و حیلت میساخت . (تاریخ بیهقی ). قابیل دل بر کینه نهاد و فرصت نگاه میداشت که او را چگونه کشد. (قصص الانبیاء ص 24). پس فرصت نگاه داشتند که سر بر سجده نهاد، یکباره سنگ برگرفتند و بر سر او زدند. (قصص الانبیاء ص 32). شخصی به تجسس ایشان برگماشتند و فرصت نگاه میداشتند. (گلستان ).
نگه دار فرصت که عالم دمی است
دمی نزد دانا به از عالمی است .

سعدی .


- فرصت یافتن ؛ به دست آوردن وقت مناسب : فرصتی یابد و شری به پا کند. (تاریخ بیهقی ). انوشروان میخواست کی فرصتی یابد و پدر را از آن منع کند. (ابن بلخی ). فرصتی یافت و جامه ببرد. (کلیله و دمنه ).
به مهد آوردنش رخصت نمی یافت
به رفتن نیز هم فرصت نمی یافت .

نظامی .


باغبان را خار چون در پای رفت
دزد فرصت یافت کالا برد تفت .

مولوی .


|| مناسبت و موافقت . || دست یافت و دسترس . || مساعدت روزگار. (ناظم الاطباء). فراغت :
چو دستت رسد مغزدشمن برآر
که فرصت فروشوید از دل غبار.

سعدی .


از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است .

حافظ.


رجوع به فرصة شود.

فرهنگ عمید

۱. وقت مناسب برای کاری.
۲. زمان، وقت.
* فرصت دادن: (مصدر لازم ) وقت و مجال دادن به کسی برای انجام کاری.
* فرصت داشتن: (مصدر لازم ) وقت مناسب داشتن برای انجام دادن کاری.
* فرصت یافتن: (مصدر لازم ) به دست آوردن وقت مناسب برای انجام کاری.

۱. وقت مناسب برای کاری.
۲. زمان؛ وقت.
⟨ فرصت دادن: (مصدر لازم) وقت و مجال دادن به‌ کسی برای انجام کاری.
⟨ فرصت داشتن: (مصدر لازم) وقت مناسب داشتن برای انجام دادن کاری.
⟨ فرصت‌ یافتن: (مصدر لازم) به‌دست آوردن وقت مناسب برای انجام کاری.


دانشنامه عمومی

گیراوه، زمان، گیرآوردن زمان درخور و نیکو، زمان مناسب و درخور برای انجام کاری، بازه ی زمانی یا فاصله ی زمانی در میان دو هنگام زمانی برجسته، لحظه و آنی از زمان که در انتظار و چشم راهی آن برای انجام دادن کاری باشی، در انتظار زمان مناسب بودن.


گیروَر، گیروا یا گیروَه، (تالشی) زمان، با آغوش گشوده برای گیرآوردن زمان مناسب ماندن، پنهانی برای به چنگ آوردن دشمن بدنبال او گشتن، زمان مناسب، زمان بدست آمده، زمان درخور، بزنگاه، زمان مناسب برای رهایی از بند، زمان درخور برای به چنگ آوردن کسی یا چیزی، چشم به راه زمان درخور ماندن، پنهانی کسی را پاییدن و در هنگام مناسب به او ضربه زدن، و ...


فرهنگستان زبان و ادب

{advantage rule} [ورزش] قانونی که به داور اجازه می دهد بعد از وقوع خطا چنانچه شرایط به نفع تیم غیرخاطی باشد از اعلام خطا چشم پوشی کند

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] فرصت یعنی وقت مناسب برای انجام دادن کاری.
عنوان یاد شده به مناسبت در باب جهاد آمده است.
روایت امام علی علیه السلام
بهره گیری از فرصت های خیر و نیکو و مبادرت به آن مستحب است.در حدیثی از امیر مؤمنان، علی علیه السّلام آمده است:فرصت همچون گذر ابرها می گذرد، پس فرصت های نیکو را دریابید. و نیز آن حضرت فرمود: از دست دادن فرصت، غصه و اندوه است.

واژه نامه بختیاریکا

بُر
وا دست

جدول کلمات

مجال

پیشنهاد کاربران

موقعیت


پَسّا، در گویش شهرستان بهاباد به معنای فرصت است مثال :بیِد ( بیاید ) بریم می ترسم دگه پساش نشه.

فراغت، مجال، امکان، یارا، زمان، نوبت، وقت، درنگ، ضرب الاجل، فرجه، مهلت، وقفه

زمان
مهلت

زمان

چرا همش تبلیغ راز زیبایی سحر قریشی میاد
ادم دلش میخوادش

زمان
مهلت
مجال
و. . . . . . .

یارا

درفت

فرصت جستن

دستمایه

پروانه، داو

Chance, opportunity

این واژه عربی است و پارسی آن این واژه هاست: پَرپَن ( سنسکریت: پَروَن ) ، دِلیپ ( کردی: ده لیفه )

فرصت در کردی به ریخت دَرفَت و در بلوچی به ریخت دَرگَت به کار رفته که با فرصت بسیار همانند است شاید از این زبان ها گرفته شده است.

مهلت

این واژه هند و اروپایی است نه سامی:
واژه شناسان لاتین میگویند واژه فورست ( fors=آوردن - رساندن sit=هست ) که عرب آنرا فرصت مینویسد به معنای شانس و واژه forsitan به معنای perchance است که هر دو از واژه بر ( بُردن - آوردن ) به معنای bring carry ساخته شده اند. بدل شدن ب و ف در واژه بانوس - فانوس نیز دیده میشود.




گاه ماند

فرصت با ضرب الاجل مترادف نمی باشد بلکه متضاد آن است.

گاهامد

آمد جا - آمدگاه

امان هم میشه

هوالعلیم

فرصت: زمان معینی برای انجام کاری ،

مترادف فرصت: مجال ، امان ( اصطلاح عامیانه ) ، وقت ، زمان. . . .

پارسیِ سَره برای واژهٔ عربیِ فرصت:

*دست یافت

نمونه:
در نخستین دست یافت، پاسخِ شما را خواهم داد.
_______________________________________________________

با واژهٔ "مهلت" در هم نشود. بجای مهلت می توان پارسیِ سَره "درنگ" یا "زمان" را بکار برد.
نمونه:
کمی درنگ به او بدهید.


پارسی را پاس بداریم.

مهلتی دوباره


کلمات دیگر: