مترادف پویه : رفتار، دویدن
پویه
مترادف پویه : رفتار، دویدن
فارسی به انگلیسی
move, action, behavior
فرهنگ اسم ها
(تلفظ: puye) فرایند ؛ (در قدیم) حرکت یا رفتن نه به تندی نه به آهستگی ، دویدن.
معنی: رفتاری متعادل، فرایند، ( در قدیم ) حرکت یا رفتن نه به تندی نه به آهستگی، دویدن
مترادف و متضاد
رفتار
دویدن
۱. رفتار
۲. دویدن
فرهنگ فارسی
هریک از قسمتهای مستقل در یک قطعۀ موسیقی
( اسم ) ۱- ( اسم ) رفتاری متوسط رفتن نه بشتاب و نه نرم : [ با نعر. گردان چکنم لحن مغنی ? با پوی. اسبان چکنم مجلس گلشن ? ] ( لباب .نف. ۲۴ )
دهی از بلوک کلانه دهستان مرکزی بخش میامی شهرستان شاهرود
حرکت، جنبش، رفتار
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
زواره چو بشنید آن پند اوی
بپویه فکند اسپ و بنهاد روی .
فردوسی .
یکی شارسان دید و جای بزرگ
براندند با پویه اسپان چو گرگ .
فردوسی .
تا کی دوم از پویه ٔ او [تو] رسته برسته .
بوطاهر(از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
بگرمی چو برق و بنرمی چو ابر
بپویه چو رنگ و به کینه چو ببر.
لبیبی .
تا کیست که بر پشته ٔحرف متشابه
آورد کند اسبش با پویه و جولان .
ناصرخسرو.
روز گذشته را و شب نارسیده را
درهم زنی بپویه ٔ اسبان بادپای .
سوزنی .
چو زین بر پشت گلگون بست شیرین
بپویه دست برد از ماه و پروین .
نظامی .
درین منزل که پای از پویه فرسود
رسیدن دیر می بینم شدن زود.
نظامی .
عقاب خویش را در پویه پر داد
ز نعلش گاو و ماهی را خبر داد.
نظامی .
بحکم آنکه این شبرنگ شبدیز
بگاه پویه بس تند است و بس تیز.
نظامی .
پایش از آن پویه درآمد ز دست
مهر دل و مهره ٔ پشتش شکست .
نظامی .
در شب تاریک بدان اتفاق
برق شده پویه ٔ پای براق .
نظامی .
تیز به آن پایه ازو درگذشت
رخش به آن پویه بگردش نگشت .
نظامی .
رقص میدان گشاد و دایره بست
پر درآمد بپای و پویه بدست .
نظامی .
هر دو در پویه گشته بادخرام
تا ز شب رفت یک دو پاس تمام .
نظامی .
رونده یکی تخت شاهنشهی
نشینندش از پویه بی آگهی .
نظامی .
بپویه سوی کره ٔ نغز خویش
برون آورد ره بهنجار پیش .
نظامی .
پایی که بسی پویه ٔ بیفایده کرده ست
دیریست که در دامن اندوه کشیده ست .
عطار.
دگر مرکب عقل را پویه نیست
عنانش بگیرد تحیر که ایست .
سعدی .
پویه که این گرگ چو سگ میزند
مرد چنانست که تگ میزند.
امیرخسرو.
غرش تندر ز عکس دود چه جوئی
پویه ٔ آهو ز نقش یوز که دیده .
حاج سید نصراﷲ تقوی .
- امثال :
بَرّه بتک و پویه فربه نگردد . (جامع التمثیل ). اراجیح ؛جنبش شتران در پویه . (منتهی الارب ). ابل مراجیح ؛ شترانی که در پویه دویدن بجنبند. جنب ؛ پویه دویدن . انضاف ؛ پویه دویدن ناقه و پویه دوانیدن . حَفد؛ رفتاری کم از پویه . دألان ؛ پویه ٔ گرگ . تضرع ؛ قریب بپویه دویدن . (منتهی الارب ). || هوا. هوس . آرزو. بویه . اشتیاق . شوق . تمنی . آرزومندی :
ترا پویه ٔ دخت لهراسب خاست
دلت خواهش سام و کابل کجاست .
فردوسی .
مرا پویه ٔ پورگم کرده خاست
به دلسوزگی جان همی رفت خواست .
فردوسی .
کرا پویه ٔ وصلت ملک خیزد
یکی جنبشی بایدش آسمانی .
دقیقی .
چون مرا پویه ٔ درگاه تو خیزد چه کنم
رهی آموز رهی را و ازین غم برهان .
فرخی .
چو شاهنشه بشد رامین بیاسود
همه دردی ز اندامش بپالود
دگر ره زعفرانش ارغوان گشت
کمانش باز شمشاد جوان گشت
فتادش پویه ٔ دیدار دلبر
چو آتش در دل و چون تیر در پر.
(ویس و رامین ).
دلاور نپذرفت ازو هر چه گفت
که بد دردلش پویه ٔ روی جفت .
اسدی .
بجوشید مغز سپهبد بمهر
بخوناب مژگان بیاراست چهر
کهن پویه ٔ جفت نو باز کرد
هم اندر زمان راه را ساز کرد.
اسدی .
ای در حرم جاه تو امنی که نیاید
از پویه ٔ او خواب خوش آهوی حرم را.
انوری .
رجوع به بویه و یوبه شود. || دونده . دوان چنانکه گویند اسپ راپویه کردم . (غیاث ).
زواره چو بشنید آن پند اوی
بپویه فکند اسپ و بنهاد روی.
براندند با پویه اسپان چو گرگ.
بپویه چو رنگ و به کینه چو ببر.
آورد کند اسبش با پویه و جولان.
درهم زنی بپویه اسبان بادپای.
بپویه دست برد از ماه و پروین.
رسیدن دیر می بینم شدن زود.
ز نعلش گاو و ماهی را خبر داد.
بگاه پویه بس تند است و بس تیز.
مهر دل و مهره پشتش شکست.
برق شده پویه پای براق.
رخش به آن پویه بگردش نگشت.
پر درآمد بپای و پویه بدست.
تا ز شب رفت یک دو پاس تمام.
نشینندش از پویه بی آگهی.
برون آورد ره بهنجار پیش.
دیریست که در دامن اندوه کشیده ست.
عنانش بگیرد تحیر که ایست.
مرد چنانست که تگ میزند.
پویه آهو ز نقش یوز که دیده.
پویه . [ ی َ ] (اِخ ) دهی از بلوک کلاته دهستان مرکزی بخش میامی شهرستان شاهرود، واقع در 33 هزارگزی شمال میامی و 8 هزارگزی شمال راه آهن خراسان . جلگه ، معتدل ، دارای 200تن سکنه ، فارسی زبان . آب آن از قنات . محصول آنجا غلات و لبنیات ، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه مالرو است و مزارع تقی آباد و کزوان جزء این ده است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
فرهنگ عمید
۲. رفتن، نه سریع نه کند.
دانشنامه عمومی
این کلمه در زبان محلی ولاتی به معنی پدر است