فرو بردن جرعه آب را یا فرو بردن نشخوار یا خائیدن آن یا بر آوردن نشخوار از شکم و هنوز نخائیدن یا پر کردن دهن را از آن یا نیکو و نرم خائیدن .
قصع
فرهنگ فارسی
فرو بردن جرعه آب را یا فرو بردن نشخوار یا خائیدن آن یا بر آوردن نشخوار از شکم و هنوز نخائیدن یا پر کردن دهن را از آن یا نیکو و نرم خائیدن .
لغت نامه دهخدا
قصع.[ ق َ ص ِ ] ( ع ص ) ریزه و خرد: غلام قَصِع؛ کودک ریزه ٔخرد. ( منتهی الارب ). بطی ءالشّباب. ( اقرب الموارد ).
قصع. [ ق َ ص َ ] ( ع مص ) خرده ریزه برآمدن و کلان نشدن. ( منتهی الارب ). || جوانی را در درنگی انداختن. ( اقرب الموارد ).
قصع. [ ق َ ] ( ع مص ) فروبردن جرعه آب را. || فروبردن نشخوار یا خائیدن آن یا برآوردن نشخوار از شکم و هنوز نخائیدن یا پر کردن دهن را از آن یا نیکو و نرم خائیدن. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ): قصعت الناقة بجرتها؛ ردتها الی جوفها. و قیل مضغتها و قیل هو بعد الدسع ای دفعها راجعة الی فمها و قیل المضغ و قیل هو ان تملأ بها فاها و قیل شدة المضغ. ( اقرب الموارد ). || لازم گرفتن خانه را. || تسکین دادن و فرونشانیدن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ): قصع الماء عطشه ؛ سکنه. ( اقرب الموارد ). || پر شدن جراحت ازخون و درخشیدن و نمایان گردیدن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). گویند: قصع الجراح بالدم ؛ شرق به و امتلأََ. ( اقرب الموارد ). || قصع قمله ؛ کُشت شپش را میان دو ناخن. || تحقیر کردن و خوارداشتن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || زدن به کف. ( اقرب الموارد ): قصع الغلام او هامَتَه ُ؛ ضرب ببسط کفه علی رأسه. ( اقرب الموارد ). || جوان نگرداندن و خرد و ریزه داشتن. ( منتهی الارب ):قصع اﷲ شبابه ؛ دعای بد است ، یعنی جوان نگرداند او را، یعنی خرد و ریزه دارد و جوانی در درنگی اندازد.
قصع. [ ق َ ] (ع مص ) فروبردن جرعه ٔ آب را. || فروبردن نشخوار یا خائیدن آن یا برآوردن نشخوار از شکم و هنوز نخائیدن یا پر کردن دهن را از آن یا نیکو و نرم خائیدن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ): قصعت الناقة بجرتها؛ ردتها الی جوفها. و قیل مضغتها و قیل هو بعد الدسع ای دفعها راجعة الی فمها و قیل المضغ و قیل هو ان تملأ بها فاها و قیل شدة المضغ. (اقرب الموارد). || لازم گرفتن خانه را. || تسکین دادن و فرونشانیدن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد): قصع الماء عطشه ؛ سکنه . (اقرب الموارد). || پر شدن جراحت ازخون و درخشیدن و نمایان گردیدن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). گویند: قصع الجراح بالدم ؛ شرق به و امتلأََ. (اقرب الموارد). || قصع قمله ؛ کُشت شپش را میان دو ناخن . || تحقیر کردن و خوارداشتن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || زدن به کف . (اقرب الموارد): قصع الغلام او هامَتَه ُ؛ ضرب ببسط کفه علی رأسه . (اقرب الموارد). || جوان نگرداندن و خرد و ریزه داشتن . (منتهی الارب ):قصع اﷲ شبابه ؛ دعای بد است ، یعنی جوان نگرداند او را، یعنی خرد و ریزه دارد و جوانی در درنگی اندازد.
قصع. [ ق َ ص َ ] (ع مص ) خرده ریزه برآمدن و کلان نشدن . (منتهی الارب ). || جوانی را در درنگی انداختن . (اقرب الموارد).
قصع. [ ق ُ ص َ ] (ع اِ) ج ِ قُصْعة. (منتهی الارب ). رجوع به قُصْعة شود.
قصع.[ ق َ ص ِ ] (ع ص ) ریزه و خرد: غلام قَصِع؛ کودک ریزه ٔخرد. (منتهی الارب ). بطی ءالشّباب . (اقرب الموارد).