کمال یافتن . بکمال رسیدن . کامل شدن
کمال گرفتن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
کمال گرفتن. [ ک َ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) کمال یافتن. به کمال رسیدن. کامل شدن. وصول به حد کمال و تمامیت :
کمال دور کناد ایزد از جمال جهان
کمی رسد به جمالی کجا گرفت کمال.
تا نگویی مدح از معنی کجا گیرد کمال.
اندرز ترا بفال گیرد.
بدر نهش نام چو گیرد کمال.
بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی
یا رب مباد هرگز این عشق را زوالی.
کمال دور کناد ایزد از جمال جهان
کمی رسد به جمالی کجا گرفت کمال.
قطران.
شعر گویان را کمال معنی اندرلفظ اوست تا نگویی مدح از معنی کجا گیرد کمال.
امیر معزی.
تا چون کرمش کمال گیرداندرز ترا بفال گیرد.
نظامی.
آن مه نو را که تو دیدی هلال بدر نهش نام چو گیرد کمال.
نظامی.
و مملکت کمال گیرد. ( مجالس سعدی ).بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی
یا رب مباد هرگز این عشق را زوالی.
حافظ ( از آنندراج ).
و رجوع به کمال یافتن شود.کلمات دیگر: