مرغی بود بس عظیم و دراز گردن و مغرب از این جهت گویند که طیور را فرو میبرد و اطفال و دختران را نیز بلع میکرد
عنقای مغرب
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
عنقای مغرب. [ ع َ ی ِ م ُ رِ ] ( اِخ ) مرغی بود بس عظیم و درازگردن. و مُغرب ازاین جهت گویند که طیور را فرومیبرد و اطفال و دختران را نیز بلع میکرد. و بعضی نوشته اند که بفتح راء، بمعنی نو و غریب آورده شده ، چون عنقا را حق تعالی به هیئت عجیب آفریده بود ازین جهت مُغرب گفتند. و بعضی مُغرب بمعنی مخفی و نابود نوشته اند. ( از آنندراج ) ( ازغیاث اللغات ). عنقاء مُغرب. عنقاء مُغربة. سیمرغ. رجوع به عنقاء و عنقاء مُغرب و عنقا شود :
عنقای مُغربم به غریبی که بهر الف
غم را چو زال زر به نشیمن درآورم.
لیک چون عنقای مُغرب بس غریبش یافتم.
چرخ زالم بگوشه ای بنشاند.
عنقای مُغرب است در این دور خرمی
خاص ازبرای محنت و رنج است آدمی.
عنقای مُغربم به غریبی که بهر الف
غم را چو زال زر به نشیمن درآورم.
خاقانی.
گرچه چون دارای مشرق مُشرقش دیدم ضمیرلیک چون عنقای مُغرب بس غریبش یافتم.
خاقانی.
عقل عنقای مُغربم میخواندچرخ زالم بگوشه ای بنشاند.
اوحدی.
|| کنایه از چیز نایاب باشد : عنقای مُغرب است در این دور خرمی
خاص ازبرای محنت و رنج است آدمی.
ابوالفرج سگزی.
آری خوشدلی عنقای مُغرب و کبریت احمر و زمرداصفر است. ( سندبادنامه ص 53 ).کلمات دیگر: