جمع فطیم
فطم
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
فطم. [ ف َ ] ( ع مص ) بریدن چیزی را. || بازداشتن مرد را از عادت وی. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || از شیر بازگرفتن. ( از اقرب الموارد ). رجوع به فطام شود.
فطم. [ ف ُ طُ ]( ع ص ، اِ ) ج ِ فطیم. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).
فطم. [ ف ُ طُ ]( ع ص ، اِ ) ج ِ فطیم. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).
فطم . [ ف َ ] (ع مص ) بریدن چیزی را. || بازداشتن مرد را از عادت وی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || از شیر بازگرفتن . (از اقرب الموارد). رجوع به فطام شود.
فطم . [ ف ُ طُ ](ع ص ، اِ) ج ِ فطیم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
پیشنهاد کاربران
فاطمه از کلمه فطم گرفته شده و به معنای جدا کننده است؛ یعنی جدا کننده خوبی ها از بدی ها و جدا کننده گناه از ثواب
کلمات دیگر: