کلمه جو
صفحه اصلی

ملموس


مترادف ملموس : بسوده، قابل لمس، لمس کردنی

متضاد ملموس : غیرملموس

برابر پارسی : بسودنی

فارسی به انگلیسی

concrete, palpable, tangible

عربی به فارسی

قابل لمس , محسوس , پر ماس پذير , لمس کردني


مترادف و متضاد

بسوده، قابل‌لمس، لمس‌کردنی ≠ غیرملموس


فرهنگ فارسی

لمس شده، بسوده
( اسم ) لمس شده بسوده : [ حاسه لمس ملموس را بمیانجی هوا دریابد . ] ( مصنفات بابا افضل ۴۲۷ : ۲ )

فرهنگ معین

(مَ ) [ ازع . ] (اِمف . ) لمس شده ، قابل لمس .

لغت نامه دهخدا

ملموس. [ م َ ]( ع ص ) لمس شده. به دست سوده شده. ( از ناظم الاطباء ). ببسائیده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
وآنکه را بد ز پیل ملموسش
دست و پای سطبر پر بؤسش
گفت شکلش چنانکه مضبوط است
راست همچون عمود مخروط است.
سنائی.
|| اکاف ملموس الاحناء؛ پالان خراشیده و کجی و بلند آن درست کرده. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). پالان درست کرده و کجی و بلندی آن تراشیده شده. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ عمید

لمس شده، بسوده.

فرهنگ فارسی ساره

بسودن


گویش مازنی

/malmoos/ ریاکار

ریاکار


پیشنهاد کاربران

رظایت بخش خوش باطراوت احساس خوب و دلنشین

محسوس با لمس کردن

پسودنی

میشه به معنی قابل فهم هم باشه!

آشکار و واضح

قابل آزمودن، آزمودنی، در دسترس

قابل لمس


کلمات دیگر: