خرنق
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
خرنق. [ خ ِ ن ِ ] ( اِخ ) لقب سعیدبن ثابت انصاری است. ( از منتهی الارب ).
خرنق. [ خ ِ ن ِ ] ( اِخ ) دختر بدربن هفان و خواهر طرفةبن العبد از طرف مادر. او را اشعار بسیار درباره برادر و شوهرش است و جز پنجاه واندی بیت چیزی از او بدست نیست و استاد اب لویس شیخو آنرا جمع کرده است. ( از معجم المطبوعات ).
خرنق. [ خ ِ ن ِ ] ( اِخ ) نام جایگاهی است بین مکه و بصره. ( از معجم البلدان ).
خرنق. [ خ َ ن َ ] ( اِخ ) دهی بوده است از توابع انار. ( تاریخ قم ص 137 ).
خرنق. [ خ َ ن َ ] ( اِخ ) دهی است جزو دهستان نراق بخش دلیجان شهرستان محلات ، واقع در 12هزارگزی جنوب خاور دلیجان ، 2هزارگزی خاور راه شوسه اصفهان. واقع در دامنه و معتدل است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 ).
خرنق . [ خ َ ن َ ] (اِخ ) دهی است جزو دهستان نراق بخش دلیجان شهرستان محلات ، واقع در 12هزارگزی جنوب خاور دلیجان ، 2هزارگزی خاور راه شوسه ٔ اصفهان . واقع در دامنه و معتدل است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
خرنق . [ خ َ ن َ ] (اِخ ) دهی بوده است از توابع انار. (تاریخ قم ص 137).
خرنق . [ خ ِ ن ِ ] (اِخ ) دختر بدربن هفان و خواهر طرفةبن العبد از طرف مادر. او را اشعار بسیار درباره ٔ برادر و شوهرش است و جز پنجاه واندی بیت چیزی از او بدست نیست و استاد اب لویس شیخو آنرا جمع کرده است . (از معجم المطبوعات ).
خرنق . [ خ ِ ن ِ ] (اِخ ) لقب سعیدبن ثابت انصاری است . (از منتهی الارب ).
خرنق . [ خ ِ ن ِ ] (اِخ ) نام جایگاهی است بین مکه و بصره . (از معجم البلدان ).
خرنق . [ خ ِ ن ِ ] (ع اِ) خرگوش بچه ٔ جوان . بچه ٔ خرگوش . (از منتهی الارب ). ج ، خَرانِق . (مهذب الاسماء). || استادنگاه آب . آبگیر. (منتهی الارب ).