کلمه جو
صفحه اصلی

فیصور

لغت نامه دهخدا

فیصور. [ ف َ] (ع ص ) خر شادمان . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).


فیصور. [ ف َ ] ( اِخ )نام شهری در جانب شرقی دریای محیط و کافور از آنجا آورند. ( برهان ). فنصور. قیصور. رجوع به فنصور شود.

فیصور. [ ف َ] ( ع ص ) خر شادمان. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).

فیصور. [ ف َ ] (اِخ )نام شهری در جانب شرقی دریای محیط و کافور از آنجا آورند. (برهان ). فنصور. قیصور. رجوع به فنصور شود.



کلمات دیگر: