مترادف موقن : باورمند، مؤمن، معتقد
موقن
مترادف موقن : باورمند، مؤمن، معتقد
مترادف و متضاد
باورمند، مومن، معتقد
فرهنگ فارسی
یقین دارنده، یقین کننده
( اسم ) یقین دارنده حتم کننده : [ هرگاه که موقن را یقین شود که در وجود جز باری تعالی وفیض او نیست ... ] ( اوصاف الاشراف .۶۵ ) جمع : موقنین .
( اسم ) یقین دارنده حتم کننده : [ هرگاه که موقن را یقین شود که در وجود جز باری تعالی وفیض او نیست ... ] ( اوصاف الاشراف .۶۵ ) جمع : موقنین .
فرهنگ معین
(قِ ) [ ع . ] (اِفا. ) یقین دارنده ، یقین کننده .
لغت نامه دهخدا
موقن. [ ق ِ ] ( ع ص ) ( از «ی ق ن » ) یقین دارنده و پندارنده. ( ناظم الاطباء ).یقین کننده. ( غیاث ) ( آنندراج ). بی گمان. ( مهذب الاسماء ) ( یادداشت مؤلف ) ( دهار ). آوری. بی گمان در امری. باورکرده. گرویده. صاحب یقین. هستو. خستو :
ناله گرگان خود را موقنم
این خران را طعمه ایشان کنم.
سِرّ ما را بیگمان موقن شود
زآنکه مؤمن آینه مؤمن شود.
ور فزاید فضل هم موقن شوم.
خود نگفتم چون در این ناموقنم
زآن گره زن این گره را حل کنم.
لیک در ایمان او بس مؤمنم.
ناله گرگان خود را موقنم
این خران را طعمه ایشان کنم.
مولوی.
- موقن شدن ؛ یقین کردن. باور داشتن. ایقان و ایمان داشتن : سِرّ ما را بیگمان موقن شود
زآنکه مؤمن آینه مؤمن شود.
مولوی.
گفت اگر خواهد خدا مؤمن شوم ور فزاید فضل هم موقن شوم.
مولوی.
- ناموقن ؛ ناباور. آنکه ایمان و یقین به چیزی نداشته باشد : خود نگفتم چون در این ناموقنم
زآن گره زن این گره را حل کنم.
مولوی.
گرچه درایمان و دین ناموقنم لیک در ایمان او بس مؤمنم.
مولوی.
فرهنگ عمید
یقین دارنده، یقین کننده.
کلمات دیگر: