کلمه جو
صفحه اصلی

محشم

لغت نامه دهخدا

محشم. [ م َ ش َ ] ( ع اِ ) جائی که در آن خدم و حشم مردمان بزرگ گرد می آیند. ( ناظم الاطباء ).

محشم. [ م ُ ش ِ ] ( ع ص ) حشمت دارنده. دارای حشمت و احترام و بزرگی. ( ناظم الاطباء ).

محشم. [ م ُ ح َش ْ ش ِ ] ( ع ص ) به خشم آورنده. ( ناظم الاطباء ). به خشم آورنده کسی را. ( آنندراج ). || آن که میکند کاری و یا چیزی میگوید که دیگری را به زحمت و ملالت می اندازد. || آنچه سبب میشود شرمگینی و خجلت را. ( ناظم الاطباء ).

محشم . [ م َ ش َ ] (ع اِ) جائی که در آن خدم و حشم مردمان بزرگ گرد می آیند. (ناظم الاطباء).


محشم . [ م ُ ح َش ْ ش ِ ] (ع ص ) به خشم آورنده . (ناظم الاطباء). به خشم آورنده کسی را. (آنندراج ). || آن که میکند کاری و یا چیزی میگوید که دیگری را به زحمت و ملالت می اندازد. || آنچه سبب میشود شرمگینی و خجلت را. (ناظم الاطباء).


محشم . [ م ُ ش ِ ] (ع ص ) حشمت دارنده . دارای حشمت و احترام و بزرگی . (ناظم الاطباء).



کلمات دیگر: