مرد درشت کلام
محز
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
محز. [ م َ ] ( ع مص ) مشت زدن بر سینه کسی. مِحز، نحز، بحز، نهز، لهز، مهز، بهز، لکز، وکز، وهز، لقز، لعز، لبز، لتز، مترادفند. ( از تاج العروس ) ( منتهی الارب ). || آرمیدن با دختری. محاز. ( منتهی الارب ).
محز. [ م ِ ح َزز ] ( ع ص ) مرد درشت کلام. ( منتهی الارب ).
محز. [ م ِ ح َزز ] ( ع ص ) مرد درشت کلام. ( منتهی الارب ).
محز. [ م َ ] (ع مص ) مشت زدن بر سینه ٔ کسی . مِحز، نحز، بحز، نهز، لهز، مهز، بهز، لکز، وکز، وهز، لقز، لعز، لبز، لتز، مترادفند. (از تاج العروس ) (منتهی الارب ). || آرمیدن با دختری . محاز. (منتهی الارب ).
محز. [ م ِ ح َزز ] (ع ص ) مرد درشت کلام . (منتهی الارب ).
کلمات دیگر: