کلمه جو
صفحه اصلی

رخت بربستن


مترادف رخت بربستن : درگذشتن، رحلت کردن، فوت کردن، مردن

متضاد رخت بربستن : متولدشدن

فارسی به عربی

قادر

مترادف و متضاد

depart (فعل)
حرکت کردن، عازم شدن، رخت بر بستن، راهی شدن، روانه شدن، عزیمت کردن

decamp (فعل)
خیمه بر بستن، رخت بر بستن، کوچ کردن، هزیمت کردن

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - اثاثه سفر بستن تهیه سفر کردن . ۲ - مردن درگذشتن .

فرهنگ معین

( ~. بَ. بَ تَ ) (مص ل . ) ۱ - آمادة سفر شدن . ۲ - مردن ، درگذشتن .

لغت نامه دهخدا

رخت بربستن . [ رَ ب َ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) کنایه از سفر کردن باشد. (برهان ) (از لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) :
چنین گفت با شاه گویا درخت
که کوتاه شد روز بربند رخت .

فردوسی .


فروجست رستم ببوسید تخت
بسیج گذر کرد و بربست رخت .

فردوسی .


ز تیغ وسلاح و ز تاج و ز تخت
بر ایران کشیدند و بربست رخت .

فردوسی .


وانگهی گویی که از شاه جهان شاکر نیم
گر نه نیک آید از این شه رخت رو بربند هین .

منوچهری .


چون فرودآمد به جایی راستی
رخت بربندد از آنجا افتعال .

ناصرخسرو.


کنون بیش است ترس من که روی از من بگردانی
مرا ضایع فرومانی و ناگه رخت بربندی .

حسین بن علی اصم کاتب .


امیر نصر رخت بربست و بر مرکب نشست تا زیارت پدر نماید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 454).
خبر دادند کاکنون مدتی هست
کز این قصر آن نگارین رخت بربست .

نظامی .


راحت ز مزاج رخت بربست
قرابه ٔ اعتدال بشکست .

نظامی .


پیر آن در سفته بر کمر بست
زآن در نسفته رخت بربست .

نظامی .


ملک چون رخت از این بتخانه بربست
گرفت آن پند را یک سال در دست .

نظامی .


وز آنجا رخت بربستند حالی
ز گلها سبزه را کردند خالی .

نظامی .


ترکانه ز خانه رخت بربست
در کوچگه رحیل بنشست .

نظامی .


بلی به نیت آن تا چو رخت بربندم
بجای من دگری همچنین بیاساید.

سعدی .


دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم .

حافظ.


رخت بربستیم و دل برداشتیم
صحبت دیرینه را بگذاشتیم .

؟


- رخت سفر بربستن ؛ مهیا و عازم سفر شدن . (یادداشت مؤلف ). آماده ٔ سفر گشتن . آراستن سفر را : در معبر کشتی نشسته و رخت سفر بربسته . (گلستان ).
|| زایل گشتن . رفتن . از دست رفتن :
صبرم شد و عقل رخت بربست
دریاب وگرنه رفتم از دست .

نظامی .


|| کنایه از مردن باشد. (برهان ) :
چو گشتاسب را داد لهراسب تخت
فرودآمد از تخت و بربست رخت .

دقیقی .


که رفتن بیارای و بربند رخت
بمان دیگری را مر این تاج و تخت .

فردوسی .


سکندر چو بربست از این خانه رخت
زدندش به بالای این خیمه تخت .

نظامی .


چو رخت از مملکت بربست خواهی
گدایی بهتر است از پادشاهی .

(گلستان ).


- رخت جان بربستن ؛ آماده ٔ مرگ شدن . مهیای رحلت گشتن . سفر آخرت راست کردن . مردن :
رخت جان بربند خاقانی از آنک
دل در غمخانه بگشاده ست باز.

خاقانی .



رخت بربستن. [ رَ ب َ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) کنایه از سفر کردن باشد. ( برهان ) ( از لغت محلی شوشتر نسخه خطی کتابخانه مؤلف ) :
چنین گفت با شاه گویا درخت
که کوتاه شد روز بربند رخت.
فردوسی.
فروجست رستم ببوسید تخت
بسیج گذر کرد و بربست رخت.
فردوسی.
ز تیغ وسلاح و ز تاج و ز تخت
بر ایران کشیدند و بربست رخت.
فردوسی.
وانگهی گویی که از شاه جهان شاکر نیم
گر نه نیک آید از این شه رخت رو بربند هین.
منوچهری.
چون فرودآمد به جایی راستی
رخت بربندد از آنجا افتعال.
ناصرخسرو.
کنون بیش است ترس من که روی از من بگردانی
مرا ضایع فرومانی و ناگه رخت بربندی.
حسین بن علی اصم کاتب.
امیر نصر رخت بربست و بر مرکب نشست تا زیارت پدر نماید. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 454 ).
خبر دادند کاکنون مدتی هست
کز این قصر آن نگارین رخت بربست.
نظامی.
راحت ز مزاج رخت بربست
قرابه اعتدال بشکست.
نظامی.
پیر آن در سفته بر کمر بست
زآن در نسفته رخت بربست.
نظامی.
ملک چون رخت از این بتخانه بربست
گرفت آن پند را یک سال در دست.
نظامی.
وز آنجا رخت بربستند حالی
ز گلها سبزه را کردند خالی.
نظامی.
ترکانه ز خانه رخت بربست
در کوچگه رحیل بنشست.
نظامی.
بلی به نیت آن تا چو رخت بربندم
بجای من دگری همچنین بیاساید.
سعدی.
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم.
حافظ.
رخت بربستیم و دل برداشتیم
صحبت دیرینه را بگذاشتیم.
؟
- رخت سفر بربستن ؛ مهیا و عازم سفر شدن. ( یادداشت مؤلف ). آماده سفر گشتن. آراستن سفر را : در معبر کشتی نشسته و رخت سفر بربسته. ( گلستان ).
|| زایل گشتن. رفتن. از دست رفتن :
صبرم شد و عقل رخت بربست
دریاب وگرنه رفتم از دست.
نظامی.
|| کنایه از مردن باشد. ( برهان ) :
چو گشتاسب را داد لهراسب تخت
فرودآمد از تخت و بربست رخت.
دقیقی.
که رفتن بیارای و بربند رخت
بمان دیگری را مر این تاج و تخت.
فردوسی.


کلمات دیگر: