کلمه جو
صفحه اصلی

برسان

فرهنگ فارسی

اژدها اژدر ها .

لغت نامه دهخدا

برسان. [ ب َ ] ( اِ ) دوشاب خوشبوی. ( شرفنامه منیری ). دوشب سیاه رنگ خوشبوی. ( آنندراج ) ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ). || مطلق امّت از هر پیغمبر که باشد ( برهان ) . مطلق امت و آنرا با شین منقوطه ( برشان ) نیز نویسند و از این قرار مخفف بربروشان است که بمعنی امت است. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). اما کلمه در این صورت مصحف است. رجوع به برروشنان شود. || گروه آدمیان و به این معنی بکسر اول نیز آمده. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ).

برسان. [ب َ ن ِ ] ( حرف اضافه مرکب ، ادات تشبیه ) مانند. بمانند. مثل. همچون. بسان. ( یادداشت مؤلف ) :
جمله صید این جهانیم ای پسر
ما چو صعوه مرگ برسان زغن.
رودکی.
غریوی برآوردبرسان شیر
بسی دشمن آورد چون گور زیر.
دقیقی.
رخش گشت از اندوه برسان قیر
چنان شد کجا خسته گردد به تیر.
فردوسی.
دلیری که بدنام او اشکبوس
همی برخروشید برسان کوس.
فردوسی.
هیونی فرستاد برسان باد
برآمد برفور فوران نژاد.
فردوسی.
اندر سفری دایم برسان قمر لیکن
هم دست سفر داری هم روی قمر داری.
فرخی.
گر کسی گوید که در گیتی کسی برسان اوست
گر همه پیغمبری باشد بود یافه درای.
منوچهری.
چنین آفاق پر ز آیات حکمت
نبشته سر بسر برسان دفتر.
ناصرخسرو.
نگین و تیغ و تاج و تخت و ملک و گنج با لشکر
همه برسان فرزندند و سلطانشان پدر بر سر.
( یادداشت مؤلف از ترجمان البلاغه رادویانی ).

برسان. [ ب ُ ] ( اِ ) اژدها. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). اژدر. اژدرها. ثعبان. تنین.

برسان . [ ب َ ] (اِ) دوشاب خوشبوی . (شرفنامه ٔ منیری ). دوشب سیاه رنگ خوشبوی . (آنندراج ) (برهان ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). || مطلق امّت از هر پیغمبر که باشد (برهان ) . مطلق امت و آنرا با شین منقوطه (برشان ) نیز نویسند و از این قرار مخفف بربروشان است که بمعنی امت است . (انجمن آرا) (آنندراج ). اما کلمه در این صورت مصحف است . رجوع به برروشنان شود. || گروه آدمیان و به این معنی بکسر اول نیز آمده . (برهان ) (ناظم الاطباء).


برسان . [ ب ُ ] (اِ) اژدها. (برهان ) (ناظم الاطباء). اژدر. اژدرها. ثعبان . تنین .


برسان . [ب َ ن ِ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ، ادات تشبیه ) مانند. بمانند. مثل . همچون . بسان . (یادداشت مؤلف ) :
جمله صید این جهانیم ای پسر
ما چو صعوه مرگ برسان زغن .

رودکی .


غریوی برآوردبرسان شیر
بسی دشمن آورد چون گور زیر.

دقیقی .


رخش گشت از اندوه برسان قیر
چنان شد کجا خسته گردد به تیر.

فردوسی .


دلیری که بدنام او اشکبوس
همی برخروشید برسان کوس .

فردوسی .


هیونی فرستاد برسان باد
برآمد برفور فوران نژاد.

فردوسی .


اندر سفری دایم برسان قمر لیکن
هم دست سفر داری هم روی قمر داری .

فرخی .


گر کسی گوید که در گیتی کسی برسان اوست
گر همه پیغمبری باشد بود یافه درای .

منوچهری .


چنین آفاق پر ز آیات حکمت
نبشته سر بسر برسان دفتر.

ناصرخسرو.


نگین و تیغ و تاج و تخت و ملک و گنج با لشکر
همه برسان فرزندند و سلطانشان پدر بر سر.
(یادداشت مؤلف از ترجمان البلاغه ٔ رادویانی ).

فرهنگ عمید

اژدها.

گویش اصفهانی

تکیه ای: berasen
طاری: berasen
طامه ای: borasnan
طرقی: berasne
کشه ای: berasne
نطنزی: baresne


گویش مازنی

/baresaan/ برسان

برسان


پیشنهاد کاربران

برسان : اسم دخترانه فارسی است . برسان به معنای گروندگان . مومنان . مانندبزرگان . همسان بزرگان . بزرگمنش . بزرگوار .

برسان نام پسرانه فارسی است بمعنای خوشبو

چهره وپیشانی

شبیه به ، مانند

برسان اسم دختر به معنای خوشبویی


مانند، مثل


کلمات دیگر: