master
استا
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
قلعه ای از ولایت رستمدار
لغت نامه دهخدا
استا. [ اِ ] (اِخ ) نام قریه ای از قرای سمرقند. (جهانگیری ). و منسوب به آنجا را استائی خوانند. (برهان ) (سروری ) (مراصد الاطلاع ).
استا. [ اُ ] (اِ) اوستا. اوستاد. در اصطلاح بنایان خطی یا نقطه ای یا سطحی که آنرا مأخذ کار کنند. الگو. دلیل . || مقیاس فلزات قیمتی ، که ملاک مسکوکات محسوب میشود . اوستا. اوستاد.
استا. [ اِ ] (نف مرخم ) ستایش کننده . (برهان ) (جهانگیری ). ستاینده ، چنانکه گویند: خودستا و خوداستاو بدون ترکیب مستعمل نشود. (رشیدی ). || (اِمص ) ستایش . اسدی در لغت فرس ذیل افدستا آرد: افد شگفت باشد و ستا ستایش چنانکه دقیقی گفت :
جز از ایزد توام خداوندی
کنم از دل بتو بر افدستا.
جادوئیها کند شگفت عجب
هست واستاش زند و استا نیست.
بیاورد استا و بنهاد پیش.
مر این زند و استا همه او نوشت.
کند موبدان را بدان بر گوا.
فرستاده را زینهار از گزند
از این خواب بیدارتان کردمی
همه زنده بر دارتان کردمی.
نشستند و آتش برافروختند.
بدان کاخ و ایوان زرآژده
همه زند و استا برافروختند
همه کاخ و ایوان همی سوختند.
ره گبرگی ورزد و زند و است
چو آید ز ما برنگیرد سخن
نخواهیم استا و دین کهن.
چنین گفت کز کردگار بلند...
آن نبشتستند در استا و زند.
کنم زنده رسوم زند و استا.
استا. [ اِ ] ( نف مرخم ) ستایش کننده. ( برهان ) ( جهانگیری ). ستاینده ، چنانکه گویند: خودستا و خوداستاو بدون ترکیب مستعمل نشود. ( رشیدی ). || ( اِمص ) ستایش. اسدی در لغت فرس ذیل افدستا آرد: افد شگفت باشد و ستا ستایش چنانکه دقیقی گفت :
جز از ایزد توام خداوندی
کنم از دل بتو بر افدستا.
استا. [ اُ ] ( ص ) مخفف اُستاد که آموزنده باشد. ( برهان ) ( جهانگیری )( غیاث اللغات ). آموزگار. معلم. اوستاد :
هرکه از استا گریزد در جهان
او ز دولت میگریزد این بدان.
نه بدرس و نه به استا میرود.
جادوئیها کند شگفت عجب
هست واستاش زند و استا نیست .
خسروی .
بخواند آن همه موبدان پیش خویش
بیاورد استا و بنهاد پیش .
دقیقی .
خداوند را دیدم اندر بهشت
مر این زند و استا همه او نوشت .
دقیقی .
که آنجا کند زند و استاروا
کند موبدان را بدان بر گوا.
فردوسی .
اگر نیستی اندر استا و زند
فرستاده را زینهار از گزند
از این خواب بیدارتان کردمی
همه زنده بر دارتان کردمی .
فردوسی .
از او زند و استا بیاموختند
نشستند و آتش برافروختند.
فردوسی .
نهادند [ترکان ] سر سوی آتشکده
بدان کاخ و ایوان زرآژده
همه زند و استا برافروختند
همه کاخ و ایوان همی سوختند.
فردوسی .
که دین مسیحا ندارد درست
ره گبرگی ورزد و زند و است
چو آید ز ما برنگیرد سخن
نخواهیم استا و دین کهن .
فردوسی .
بیامد بیاورد استا و زند
چنین گفت کز کردگار بلند...
فردوسی .
کز بدیها خود بپیچد بدکنش
آن نبشتستند در استا و زند.
ناصرخسرو.
وگر قیصر سگالد راز زردشت
کنم زنده رسوم زند و استا.
خاقانی .
برای شرح کلمه رجوع به اوستا شود.
استا. [ اِ ] (اِخ ) (قلعه یا حصار...) قلعه ایست از ولایت رستمدار که بحصانت تمام اشتهار دارد. (جهانگیری ) (شعوری ). و رجوع به حبیب السیر جزو4 از ج 3 ص 335 و 344 و 345 شود.
هرکه از استا گریزد در جهان
او ز دولت میگریزد این بدان .
مولوی .
گرچه این عاشق بخارا میرود
نه بدرس و نه به استا میرود.
مولوی .
گفت استا راست میگوید روید
درد سر افزون شدم بیرون شوید.
مولوی .
گفت ای استا مرا طعنه مزن
گفت استا زآن دو یک را برشکن .
مولوی .
- امثال :
احمدک استا نرفت روزی که رفت آدینه بود . رجوع به امثال و حکم در این مثل شود.
|| ماهر. حاذق . رجوع به استاذ و استاد شود.
فرهنگ عمید
= استاد
= اَوِستا: ◻︎ وز او زند و استا بیاموختند / ببستند و آذر برافروختند (فردوسی: ۵/۱۷۰).
استاد#NAME?
گویش مازنی
استاد
ایستاده – ایستاد
نوعی گیاه خوراکی با برگهای پهن که آن را در آش دوغ ریخته به ...
پیشنهاد کاربران
نام یکی از فرشتگان الهی در دین یارسان ( اهل حق )