تجسد . ضخامت
تناور شدن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
تناور شدن. [ ت َ وَ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) تجسم. ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ). تجسد. ( تاج المصادر بیهقی ). ضخامت. ( دهار ) ( مجمل اللغة ). ضخومت. ( دهار ). تنومند شدن. قوی جثه شدن. ستبر و قوی و پرزور شدن :
تناور شد آن کرم و نیرو گرفت
سر و پشت او، رنگ نیکو گرفت.
به پنج روز به بالاش بر دود یقطین.
تناور شد آن کرم و نیرو گرفت
سر و پشت او، رنگ نیکو گرفت.
فردوسی.
چو بیدبن که تناور شود به پنجه سال به پنج روز به بالاش بر دود یقطین.
سعدی ( دیوان چ مصفا ص 730 ).
رجوع به تناور شود.کلمات دیگر: