کلمه جو
صفحه اصلی

سیار


مترادف سیار : گردنده ، رونده، روان، سیرکننده

متضاد سیار : ثابت

برابر پارسی : چرخان، چرخنده، گردنده، جنبنده

فارسی به انگلیسی

ambulant, floating, itinerant, migrant, migratory, mobile, mobile _, peripatetic, riotously, stroller, transient, wandering, itinerant traveller, wanderer

itinerant traveller, wanderer


itinerant


ambulant, floating, itinerant, migrant, migratory, mobile, mobile _, peripatetic, riotously, stroller, transient, wandering


فارسی به عربی

متجول , متنقل , مهاجر

مترادف و متضاد

۱. گردنده ≠ ثابت
۲. رونده، روان
۳. سیرکننده


traveler (اسم)
سالک، غریب، سیار، سایر، سیاح، مسافر، عابر، رهنورد، پی سپار رهنورد، پی سپار

wanderer (اسم)
اواره، غریب، سیار، سرگردان، خانه بدوش

traveller (اسم)
سیار، سایر، رهنورد، پی سپار رهنورد، پی سپار

traveling (صفت)
متحرک، سیار

migrant (صفت)
سیار، جانور مهاجر

itinerant (صفت)
سیار، دوره گرد

moving (صفت)
محرک، متحرک، سیار، سایر

wandering (صفت)
سرگردان، سیار

mobile (صفت)
متحرک، سیار، قابل تحرک، قابل حرکت

ambulatory (صفت)
متحرک، سیار، گردنده، گردشی

ambulant (صفت)
متحرک، سیار، گردنده

صفت ≠ ثابت


گردنده ≠ رونده، روان


فرهنگ فارسی

بسیارسیرکننده، آنکه بسیارسیروگردش کند
( اسم ) ۱ - نانی که از آرد جو و آرد باقلا و ازرن پزند . ۲ - خورشی که از کشک تهیه کنند کشکینه .
ابن دینار یا ابن وردان

فرهنگ معین

(اِ. ) ۱ - نانی که از آرد جو و آرد باقلا و ارزن پزند. ۲ - کشکینه ، خورشی که از کشک تهیه کنند.
(سَ یّ ) [ ع . ] (ص . ) بسیار سیر کننده .

(اِ.) 1 - نانی که از آرد جو و آرد باقلا و ارزن پزند. 2 - کشکینه ؛ خورشی که از کشک تهیه کنند.


(سَ یّ) [ ع . ] (ص .) بسیار سیر کننده .


لغت نامه دهخدا

سیار. ( اِ ) کشکینه بود. ( اوبهی ) ( ناظم الاطباء ). کشکینه و آن نانی باشد که از آرد جو و آرد باقلا و ارزن پزند. ( برهان ). نانی که از جو و باقلا و گاورس پزند. ( فرهنگ رشیدی ) ( آنندراج ) :
روستایی زمین چو کردشیار
گشت عاجز که بود بس ناهار
برد حالی زنش ز خانه بدوش
گرده ای چند و کاسه ای دو سیار.
دقیقی ( از لغت فرس اسدی ص 155 ).
|| اسباب خانه. ( ناظم الاطباء ). || اسبابی که بدان شراب و یا روغن میفشارند. ( ناظم الاطباء ).

سیار. [ س َی ْ یا ] ( ع ص ) رونده. ( از آنندراج ). کسی که سیر میکند و آنکه بسیار میگردد و آنکه برای تماشا و تفرج سیر میکند. ( ناظم الاطباء ). سیاح. ( زمخشری ). کثیرالسیر. ( اقرب الموارد ) :
ستاره گفت منم پیک عزت از دراو
از آن به مشرق و مغرب همیشه سیارم.
خاقانی.
همچو پرگاری از دو رنگی حال
یک قدم ثابت و دگر سیار.
خاقانی.
عارفان صائب ز سعد و نحس انجم فارغند
صلح کل با ثابت و سیار گردون کرده اند.
صائب.
|| کوکبی که بر گرد آفتاب و یا کوکب دیگر میگردد. ضد ثابت. ( ناظم الاطباء ) :
از تیغ به بالا بکند موی بدو نیم
وز چرخ به نیزه بکند کوکب سیار.
منوچهری.
عزیز آن کس باشد که کردگار جهان
کند عزیزش بی سیر کوکب سیار.
ابوحنیفه ( از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 279 ).
به مجلس اندر رویش بلند خورشید است
به معرکه اندر تیرش ستاره سیار است.
مسعودسعد.
روی دیوان ترک روی نهی
شب تاری چو کوکب سیار.
مسعودسعد.
کواکب را ز ثابت تا به سیار
دقایق با درج پیموده مقدار.
نظامی.
|| جماعت مسافر. || کاروان. ( ناظم الاطباء ).

سیار. [ س َی ْ یا ] ( اِخ ) ابن دینار یا ابن وردان. رجوع به ابوالحکم عنبری شود.

سیار. (اِ) کشکینه بود. (اوبهی ) (ناظم الاطباء). کشکینه و آن نانی باشد که از آرد جو و آرد باقلا و ارزن پزند. (برهان ). نانی که از جو و باقلا و گاورس پزند. (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ) :
روستایی زمین چو کردشیار
گشت عاجز که بود بس ناهار
برد حالی زنش ز خانه بدوش
گرده ای چند و کاسه ای دو سیار.

دقیقی (از لغت فرس اسدی ص 155).


|| اسباب خانه . (ناظم الاطباء). || اسبابی که بدان شراب و یا روغن میفشارند. (ناظم الاطباء).

سیار. [ س َی ْ یا ] (اِخ ) ابن دینار یا ابن وردان . رجوع به ابوالحکم عنبری شود.


سیار. [ س َی ْ یا ] (ع ص ) رونده . (از آنندراج ). کسی که سیر میکند و آنکه بسیار میگردد و آنکه برای تماشا و تفرج سیر میکند. (ناظم الاطباء). سیاح . (زمخشری ). کثیرالسیر. (اقرب الموارد) :
ستاره گفت منم پیک عزت از دراو
از آن به مشرق و مغرب همیشه سیارم .

خاقانی .


همچو پرگاری از دو رنگی حال
یک قدم ثابت و دگر سیار.

خاقانی .


عارفان صائب ز سعد و نحس انجم فارغند
صلح کل با ثابت و سیار گردون کرده اند.

صائب .


|| کوکبی که بر گرد آفتاب و یا کوکب دیگر میگردد. ضد ثابت . (ناظم الاطباء) :
از تیغ به بالا بکند موی بدو نیم
وز چرخ به نیزه بکند کوکب سیار.

منوچهری .


عزیز آن کس باشد که کردگار جهان
کند عزیزش بی سیر کوکب سیار.

ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 279).


به مجلس اندر رویش بلند خورشید است
به معرکه اندر تیرش ستاره سیار است .

مسعودسعد.


روی دیوان ترک روی نهی
شب تاری چو کوکب سیار.

مسعودسعد.


کواکب را ز ثابت تا به سیار
دقایق با درج پیموده مقدار.

نظامی .


|| جماعت مسافر. || کاروان . (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

آن که یا آنچه همیشه یا به طور متناوب حرکت کند یا از جایی به جای دیگر برده شود: چراغ سیار.
نان خورشی که از کشک درست کنند، کشکینه، کشک ساییده: برد حالی زنش ز خانه به دوش / گرده ای چند و کاسه ای دو سیار (دقیقی: ۹۹ ).

آن‌که یا آنچه همیشه یا به طور متناوب حرکت کند یا از جایی به جای دیگر برده شود: چراغ سیار.


نان‌خورشی که از کشک درست کنند؛ کشکینه؛ کشک ساییده: ◻︎ برد حالی زنش ز خانه به دوش / گرده‌ای چند و کاسه‌ای دو سیار (دقیقی: ۹۹).


فرهنگ فارسی ساره

جنبنده


گویش مازنی

نامی برای سگ سیاه رنگ


/siyaar/ نامی برای سگ سیاه رنگ

پیشنهاد کاربران

مسافر . غیر ثابت


کلمات دیگر: