کنایه از بدر زدن و راه خانه گرفتن
سر خود گرفتن
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
(سَ رِ خُ. گِ رِ تَ ) (مص ل . ) پیِ کار خود رفتن .
لغت نامه دهخدا
سر خود گرفتن. [ س َ رِ خوَدْ / خُدْ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) کنایه از بدر زدن و راه خانه گرفتن. ( آنندراج ). به هوای دل خود رفتن. به فکر و اندیشه و کار خود بودن. از پی کار خود رفتن :
مرد باش و سخره مردان مشو
رو سر خود گیر و سرگردان مشو.
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است.
رفت تا گیرد سر خود هان و هان حاضر شوید.
که درِ اهل کرم نیست به دربان محتاج.
این را به کسی گوی که پا داشته باشد.
مرد باش و سخره مردان مشو
رو سر خود گیر و سرگردان مشو.
مولوی.
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است.
حافظ.
دختر رز چند روزی شد که از ما گم شده ست رفت تا گیرد سر خود هان و هان حاضر شوید.
حافظ.
سر خود گیر ز درگاه بهشت ای رضوان که درِ اهل کرم نیست به دربان محتاج.
صائب.
گفتی سر خود گیر و برو ازسر کویم این را به کسی گوی که پا داشته باشد.
صائب.
کلمات دیگر: