اسب ماده هفت روزه بچه داده اسب ماده که به تازگی وضع حمل کرده باشد .
فریش
فرهنگ فارسی
اسب ماده هفت روزه بچه داده اسب ماده که به تازگی وضع حمل کرده باشد .
فرهنگ معین
( ~ . ) (ص . ) ۱ - پریشان ، پراکنده . ۲ - (اِ. ) تاخت و تاز.
(فِ ) [ ع . فراش ] (اِ. ) ممال فِراش . ۱ - گستردنی ، فرش . ۲ - رختخواب ، بستر.
(فَ) (شب جم .) آفرین ! احسنت !
( ~ .) (ص .) 1 - پریشان ، پراکنده . 2 - (اِ.) تاخت و تاز.
(فِ) [ ع . فراش ] (اِ.) ممال فِراش . 1 - گستردنی ، فرش . 2 - رختخواب ، بستر.
لغت نامه دهخدا
- فریش آوردن ؛ حمله آوردن. تاختن. تاراج کردن :
گر از بهر گنج آرم اینجا فریش
بمغرب زر مغربی هست بیش.
- فریش کردن ؛ بریان کردن :
ز فربهی به کمالی که گر فریش کنم
رود دونایژه روغن از آن دو لخت فریش.
نکرد بره فضل ترا فریش دروش.
فریش آن منظر میمون و آن فرخنده تر مخبر
که منظرها از او خارند و در عارند مخبرها.
و مختاری غزنوی گفته :
فریش آن یال و آن بازو که پیش پیل خم گردد
اگر برگستوان سازند پیلی را ز خفتانش.
و این هر دو شین جزو کلمه «فری » نیست و راجع به ممدوح است یعنی آفرین بر آن منظر و آن بازوی ممدوح. ( انجمن آرا ). هرچند احتمال میرود که قول هدایت مبنی بر ترکیب کلمه از: فری + ش ( ضمیر ) درست باشد؛ معهذا به نظر میرسد که در نظر گویندگان مذکور کلمه فریش بسیط بوده والاّ آوردن ضمیر متصل با اسم اشاره آن بعید به نظر می آید. ( فرهنگ فارسی معین ).
فریش. [ ف َ ] ( ص ) پریش. پریشان. پراکنده. ( فرهنگ فارسی معین ).
فریش. [ ف ِ ] ( ع اِ ) ممال فراش. گستردنی. فرش. ( فرهنگ فارسی معین ) :
از نمودار خانه تا به فریش
کرده همرنگ روی گنبد خویش.
ز خوبانی که درخورد فریشند
ز عالم در کدامین بقعه بیشند؟
فریش. [ ف َ ] ( ع ص ) اسب ماده هفت روزه بچه داده و کذا کل ذات حافر بعد نتاجها بسبعة ایام. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || اسب ماده نوزاده. ج ، فرائش. ( منتهی الارب ). اسب ماده ای که به تازگی وضع حمل کرده باشد. || دختر وطی کرده. ( اقرب الموارد ).
- فریش آوردن ؛ حمله آوردن . تاختن . تاراج کردن :
گر از بهر گنج آرم اینجا فریش
بمغرب زر مغربی هست بیش .
نظامی .
|| گوشت بریان کرده . (برهان ). گوشت بریان . (یادداشت بخط مؤلف ). فریز. فریژ. فریس . قدید.
- فریش کردن ؛ بریان کردن :
ز فربهی به کمالی که گر فریش کنم
رود دونایژه روغن از آن دو لخت فریش .
سوزنی .
نمک زدی همه ارباب فضل را که کسی
نکرد بره ٔ فضل ترا فریش دروش .
سوزنی .
|| پوز یعنی پیرامون دهان اسب و آدمی و غیر آن از جانب بیرون . فرنج . || (صوت ) آفرین و بارک اﷲ. (برهان ). مؤلف انجمن آرا نویسد: به معنی آفرین «فری » است نه فریش . صاحب فرهنگ و برهان به خطا افتاده اند و این بیت را سند کرده اند که منوچهری در مدح ممدوح گفته است :
فریش آن منظر میمون و آن فرخنده تر مخبر
که منظرها از او خارند و در عارند مخبرها.
و مختاری غزنوی گفته :
فریش آن یال و آن بازو که پیش پیل خم گردد
اگر برگستوان سازند پیلی را ز خفتانش .
و این هر دو شین جزو کلمه ٔ «فری » نیست و راجع به ممدوح است یعنی آفرین بر آن منظر و آن بازوی ممدوح . (انجمن آرا). هرچند احتمال میرود که قول هدایت مبنی بر ترکیب کلمه از: فری + ش (ضمیر) درست باشد؛ معهذا به نظر میرسد که در نظر گویندگان مذکور کلمه ٔ فریش بسیط بوده والاّ آوردن ضمیر متصل با اسم اشاره ٔ آن بعید به نظر می آید. (فرهنگ فارسی معین ).
فریش . [ ف َ ] (ص ) پریش . پریشان . پراکنده . (فرهنگ فارسی معین ).
فریش . [ ف َ ] (ع ص ) اسب ماده ٔ هفت روزه ٔ بچه داده و کذا کل ذات حافر بعد نتاجها بسبعة ایام . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || اسب ماده ٔ نوزاده . ج ، فرائش . (منتهی الارب ). اسب ماده ای که به تازگی وضع حمل کرده باشد. || دختر وطی کرده . (اقرب الموارد).
از نمودار خانه تا به فریش
کرده همرنگ روی گنبد خویش .
نظامی .
|| رختخواب . بستر. (فرهنگ فارسی معین ) :
ز خوبانی که درخورد فریشند
ز عالم در کدامین بقعه بیشند؟
نظامی .
رجوع به فراش شود.
فرهنگ عمید
۱. پریشان، پراکنده.
۲. (اسم ) تاخت وتاز.
۳. (اسم ) تاراج.
هر نوع گستردنی، مانندِ فرش، بستر، و رختخواب: که خوبانی که درخورد فریش اند / ز عالم در کدامین بقعه بیش اند؟ (نظامی۲: ۲۴۳ ).
هنگام تحسین و تشویق به کار میرود؛ زهی؛ خوشا؛ آفرین؛ فری: ◻︎ فریش آن روی دیبارنگ چینی / که رشک آرد بر او گلبرگ تر بر (دقیقی: ۱۰۰).
۱. پریشان؛ پراکنده.
۲. (اسم) تاختوتاز.
۳. (اسم) تاراج.
هر نوع گستردنی، مانندِ فرش، بستر، و رختخواب: ◻︎ که خوبانی که درخورد فریشاند / ز عالم در کدامین بقعه بیشاند؟ (نظامی۲: ۲۴۳).