کلمه جو
صفحه اصلی

قنبل

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - مرد درشت و قوی ۲ - کودک سبکروح تیز سر .
نام جد ابو سعد احمد بن عبدالله بن قنبل مکی است .

فرهنگ معین

(قَ بَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - گروه مردم . ۲ - رمة اسب . ج . قنابل .
(قُ بُ ) (اِ. ) نک قُمبُل .

(قَ بَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - گروه مردم . 2 - رمة اسب . ج . قنابل .


(قُ بُ) (اِ.) نک قُمبُل .


لغت نامه دهخدا

قنبل. [ قَم ْ ب َ ] ( ع اِ ) گروه مردم. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). || گله اسب از سی تا چهل یا عام است. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). گله اسب بین پنجاه و بیشتر و گویند بین سی تا چهل. ( اقرب الموارد ). ج ، قنابل. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ).

قنبل. [ قُم ْ ب ُ ] ( ع ص ) مرد درشت. || کودک سبک روح گرم سر. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || ( اِ ) درختی است. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( آنندراج ).

قنبل. [ قُم ْ ب ُ ] ( اِخ ) نام جد ابوسعد احمدبن عبداﷲبن قنبل مکی است. ( از لباب الانساب ).

قنبل . [ قَم ْ ب َ ] (ع اِ) گروه مردم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || گله ٔ اسب از سی تا چهل یا عام است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). گله اسب بین پنجاه و بیشتر و گویند بین سی تا چهل . (اقرب الموارد). ج ، قنابل . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).


قنبل . [ قُم ْ ب ُ ] (اِخ ) نام جد ابوسعد احمدبن عبداﷲبن قنبل مکی است . (از لباب الانساب ).


قنبل . [ قُم ْ ب ُ ] (ع ص ) مرد درشت . || کودک سبک روح گرم سر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (اِ) درختی است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ).


فرهنگ عمید

۱. مرد درشت و نیرومند.
۲. [مجاز] فرماندهِ سپاه.

پیشنهاد کاربران

قُنبُل: سُرین، لُمبَر، کَفَل


کلمات دیگر: