کلمه جو
صفحه اصلی

کرش

فارسی به انگلیسی

deceit, snore

فرهنگ فارسی

( اسم ) ریسمانی را گویند که از موی بافته باشند . [ هر که با دولت تو کرده کرش کرده در گردنش زمانه کرش ] . ( پور بهای جامی )
شکنبه جمع اکراش و کروش یا شکنبه یربوع و خرگوش یا فرزندان خرد

فرهنگ معین

(کُ رُ) (اِ.) ریسمانی را گویند که از موی بافته باشند.


(کَ رَ ) (اِ. ) ۱ - فریب ، خدعه . ۲ - تملق ، چاپلوسی .
(کَ ) [ ع . ] (اِ. ) علف حصیر.
(کِ ) (اِ صت . ) آوازی که در وقت خواب از بینی برآید، خرناسه ، خروپف .
(کُ رُ ) (اِ. ) ریسمانی را گویند که از موی بافته باشند.

(کَ رَ) (اِ.) 1 - فریب ، خدعه . 2 - تملق ، چاپلوسی .


(کَ) [ ع . ] (اِ.) علف حصیر.


(کِ) (اِ صت .) آوازی که در وقت خواب از بینی برآید، خرناسه ، خروپف .


لغت نامه دهخدا

کرش. [ ک َ ] ( اِ ) چرک و ریم اندام. ( ناظم الاطباء ) ( برهان ). رجوع به کرس ، کرسه و کرسنه شود. || سبوسه در پوست اندام. ( ناظم الاطباء ).

کرش. [ ک َ / ک َ رَ ] ( اِ ) کرشه. ( جهانگیری ) ( آنندراج ). فریب. خدعه. ( از ناظم الاطباء ) ( برهان ) ( آنندراج ). مکر. ( فرهنگ فارسی معین ) :
ایلچی هیبت حسود ترا
دید بر اسب عمر و گفتش تش
هرکه با دولت تو کرده کرش
کرده در گردنش زمانه کرش.
پوربهای جامی ( از فرهنگ فارسی معین از جهانگیری ).
|| چاپلوسی. ( ناظم الاطباء ). || فروتنی. افتادگی. ( ناظم الاطباء ) ( برهان ). فروتنی از روی تزویر. ( آنندراج ). فروتنی کردن بود از روی فریب. ( فرهنگ جهانگیری ).رجوع به کرشه ، کرشیدن ، کرسیدن ، کرس و کریس شود.

کرش. [ ک َ] ( ع مص ) به شکنبه درآوردن چیزی را. به شکنبه درآوردن چیزی و قول الرجل بعد ما کلفته امرا: ان وجدت الی ذلک فاکرش. گویند مردی گوسپندی کشت و آن را تکه تکه کرد و آن تکه ها را در شکنبه وی داخل نمود تا طبخ کندکسی به آن مرد گفت : کله گوسپند را نیز در شکنبه داخل کن. آن مرد گفت : ان وجدت الی ذلک فاکرش ؛ یعنی اگرراهی پیدا کنم. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

کرش. [ ک َ رَ ] ( ع مص ) درترنجیدن پوست. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). رسیدن آتش به پوست و جمع شدن و منقبض شدن. ( از اقرب الموارد ). || با گروه شدن پس از تنهایی. ( ازمنتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

کرش. [ ک ِ ] ( اِ ) آواز و صدایی که در وقت خواب از راه دماغ مردم برمی آید. ( برهان ). آواز و صدایی باشد که از بینی مرد خفته برآید و آن تبدیل و تخفیف غرش است. ( آنندراج ). خرناسه. خرخر. خروپف. ( فرهنگ فارسی معین ).

کرش. [ ک ِ / ک َ رِ ] ( ع اِ ) شکنبه. ( دهار ) ( مهذب الاسماء ). ج ، اکراش ، کروش. ( مهذب الاسماء ). شکنبه ستور نشخوار زننده چون معده مردم را. ج ، کُروش. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). شکنبه و روده های حیوان را شامل است و بهترین او از گوسفند و بز جوان است. ( تحفه ). || شکنبه یربوع و خرگوش ، مؤنث آید. ج ، کُروش. ( از ناظم الاطباء ) . || عیال. ( مهذب الاسماء ) ( از اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ). || فرزندان خرد. یقال : هم کرش منثورة؛ ای صبیان صغار. ( منتهی الارب ). و فرزندان خرد مرد.یقال : هم کرش منثورة؛ یعنی ایشان فرزندان کوچکند. ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || گروه مردم و منه الحدیث الانصار کرشی و عیبتی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). جماعتی از مردم : کَرِش َالقوم ؛ معظم ایشان. کرش کل شی ٔ؛ مجتمع هر چیز. ( از اقرب الموارد ). || پاره ای زمین بلند یا پشته. ( منتهی الارب ). پاره ای زمین بلند و پشته. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || گیاهی است از خوشگوارترین چراگاه. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

کرش . [ ک َ ] (اِ) چرک و ریم اندام . (ناظم الاطباء) (برهان ). رجوع به کرس ، کرسه و کرسنه شود. || سبوسه در پوست اندام . (ناظم الاطباء).


کرش . [ ک َ رَ ] (ع مص ) درترنجیدن پوست . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رسیدن آتش به پوست و جمع شدن و منقبض شدن . (از اقرب الموارد). || با گروه شدن پس از تنهایی . (ازمنتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


کرش . [ ک َ] (ع مص ) به شکنبه درآوردن چیزی را. به شکنبه درآوردن چیزی و قول الرجل بعد ما کلفته امرا: ان وجدت الی ذلک فاکرش . گویند مردی گوسپندی کشت و آن را تکه تکه کرد و آن تکه ها را در شکنبه ٔ وی داخل نمود تا طبخ کندکسی به آن مرد گفت : کله ٔ گوسپند را نیز در شکنبه داخل کن . آن مرد گفت : ان وجدت الی ذلک فاکرش ؛ یعنی اگرراهی پیدا کنم . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


کرش . [ ک ِ ] (اِ) آواز و صدایی که در وقت خواب از راه دماغ مردم برمی آید. (برهان ). آواز و صدایی باشد که از بینی مرد خفته برآید و آن تبدیل و تخفیف غرش است . (آنندراج ). خرناسه . خرخر. خروپف . (فرهنگ فارسی معین ).


کرش . [ ک ِ / ک َ رِ ] (ع اِ) شکنبه . (دهار) (مهذب الاسماء). ج ، اکراش ، کروش . (مهذب الاسماء). شکنبه ٔ ستور نشخوار زننده چون معده مردم را. ج ، کُروش . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). شکنبه و روده های حیوان را شامل است و بهترین او از گوسفند و بز جوان است . (تحفه ). || شکنبه ٔ یربوع و خرگوش ، مؤنث آید. ج ، کُروش . (از ناظم الاطباء) . || عیال . (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). || فرزندان خرد. یقال : هم کرش منثورة؛ ای صبیان صغار. (منتهی الارب ). و فرزندان خرد مرد.یقال : هم کرش منثورة؛ یعنی ایشان فرزندان کوچکند. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گروه مردم و منه الحدیث الانصار کرشی و عیبتی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). جماعتی از مردم : کَرِش َالقوم ؛ معظم ایشان . کرش کل ّ شی ٔ؛ مجتمع هر چیز. (از اقرب الموارد). || پاره ای زمین بلند یا پشته . (منتهی الارب ). پاره ای زمین بلند و پشته . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گیاهی است از خوشگوارترین چراگاه . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


کرش . [ ک ُ رُ ] (اِ) ریسمانی را گویند که از موی بافته باشند. (برهان ) (آنندراج ) (از فرهنگ جهانگیری ) :
هرکه با دولت تو کرده کرش
کرده در گردنش زمانه کرش .

پوربهای جامی (از آنندراج ).



کرش . [ ک َ / ک َ رَ ] (اِ) کرشه . (جهانگیری ) (آنندراج ). فریب . خدعه . (از ناظم الاطباء) (برهان ) (آنندراج ). مکر. (فرهنگ فارسی معین ) :
ایلچی هیبت حسود ترا
دید بر اسب عمر و گفتش تش
هرکه با دولت تو کرده کرش
کرده در گردنش زمانه کرش .

پوربهای جامی (از فرهنگ فارسی معین از جهانگیری ).


|| چاپلوسی . (ناظم الاطباء). || فروتنی . افتادگی . (ناظم الاطباء) (برهان ). فروتنی از روی تزویر. (آنندراج ). فروتنی کردن بود از روی فریب . (فرهنگ جهانگیری ).رجوع به کرشه ، کرشیدن ، کرسیدن ، کرس و کریس شود.

فرهنگ عمید

فروتنی.
شکمبۀ چهارپایان، مثل گاو، گوسفند، و مانند آن.

فروتنی.


شکمبۀ چهارپایان، مثل گاو، گوسفند، و مانند آن.


دانشنامه عمومی

کرش می تواند به موارد زیر اشاره کند:
کرش قومی ساکن استان های فارس و هرمزگان
کرشی گویشی از زبان بلوچی
کرش روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان سراوان

گویش مازنی

جای موقتی گوسفندان،گوساله ها و بره ها


از اصواتکشیدن چیزی بر روی زمین


/koresh/ جای موقتی گوسفندان، گوساله ها و بره ها & از اصواتکشیدن چیزی بر روی زمین

پیشنهاد کاربران

علف حصیر

علاوه بر مطالب عنوان شده، کِرِش : در لهجه برخی مناطق استان فارس و از جمله عشایر عرب خمسه استان فارس، به معنی ارزش و قیمت یک چیز است.
به عنوان مثال؛ کسی که طلب ناچیزی از کسی دارد و شخص بدهکار می گوید چرا نمی آیید دنبال طلبتون؟
در جواب می گوید؛ طلب من کِرِش ندارد یعنی ارزشی ندارد و ناچیز است.
یا یک جنس بی ارزش را می گویند این کِرِشی ندارد یعنی ارزش و بهایی ندارد.
کِرِش نمی کند که این همه راه را برای این کار طی کنم.
البته بعضا هم شنیده ام که به جای کِرِش یا کِرِشی از کلمه کِرِشک استفاده می کنند.


کلمات دیگر: